الان باید سر قلمچی میبودیم بعدشم عشق و حال با دوستم

ولی الان از ۶ تا حالا بیدارم چرا؟از گشنگی چون هیچی نیست که بخورم. چون من همیشه کلی شیرینیو بیسکویت و کلوچه داشتم ولی حالا چی همش میگم نه نون بخورم نه برنج که بیشتر بمونه واسه بقیه که روزای بیشتری داشته باشیم نخوایم بریم بیرون ولی به قول دوستم فک کنم سوءهاضمه گرفتم چون دیشب از دل درد گرسنگی خوابم نمیبرد.

الانم رفتم یه عسل پیدا کردم حداقل اینو بخورم نمیرم.

از بچگی یکی از فانتزیام این بود که یه اتاق پر از بیسکویتو شیرینیای خوشمزه یه اتاق پر از بستنی و. داشته باشم الانم ارزوم همینه! تو این مدت فقط در حال خیال پردازی بودم تهش رسیدم به اینکه کاش تو مریخ یه خونه داشتیم با کلی مواد غذایی!

 

میدونم خیلی مسخرس ولی همش میگن چرا درس نمیخونی میگم من اصلا به اینده امید ندارم که بخواد کنکور برگزار شه میدونم که تهش اگر به کنکور برسم و نخونده باشم فاجعس ولی اخه هر روز.چمیدونم.

 

 

همش به این فکر‌میکنم که خدا چرا این توطئه رو به موقعش از بین نبرد.میتونست کاری بکنه که تمام این پروژه هاشون نقش براب بشه اما چرا نکرد؟

خب اگر قرار بشه زندگی انقدر سخت باشه چرا مارو می آفرینه.این کجاش قشنگه اخه.کاش تو این برهه از تاریخ به دنیا نیومده بودم.

امیدوارم من اشتباه کنم و خدا معجزه شو نشون بده.به همههههه ی دنیا

تمام اهدافشون شکست بخوره.

خدایا، به خدا به اندازه کافی درس گرفتیم.بیا نابودشون کن.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها