آسمان شب



دو هفته از کمپ رفتنم میگذره.یکم بخوام توضیح بدم باید بگم که یه مشاوری هست که یه موسسه واسه خودش زده هم کلاس کنکور میذاره تو اموزشگاش هم یه ساختمون جدا گرفته نزدیکش که کردتش کمپ.من باهاش مشاوره ندارم فقط کمپشو میرم.مراقبای تو کمپ به شدت سختگیرن چون همون اقای مشاوره ازشون میخواد اینطوری باشن کلی قوانین خوب و مسخره داره ولی در کل رو ثانیه دارن به همه تذکر میدنو بکن نکن میکنن. ۲ ساعت درسه نیم ساعت استراحت حق ورودو خروج فقط تو اون نیمساعتاست.اگه با خوده این اقا مشاور داشته باشی قوانین واست سخت ترم هس حتی واسه یه اس دادن کوچیک به مامانتم نمیتونی گوشی دست بگیری مدام با دوربینو میکروفنایی که کار گذاشتن چکت میکنن که دست از پا خطا نکنی)

بله خب از قسمت فااااک بر منو این جو کنکوری که ایجا راه افتاده و این دا میگذریمو یکم تعریف کنم چه جوریا بود واسم.


سه روز اول جام خیلی بد بود جلوی در، طبقه دو بود مداااام بچه ها و مراقبا از پشت سرم رد میشدن واسه دسشویی خوابو(هر کس نیم ساعت میتونه در روز تو زمان درس بخوابه) کتاباشونو ور دارن و غیره و من تمرکزم صفر بودو خیلییی حرص میخوردمو فحش خودم میدادم که تو تو خونه که وضعت صدپله بهتر بود به جز دوتا مشکلی که داشتم؛حداقل اونجا نه کسی انقدر بهم گیر میداد و نیاز بود مواظب همه ی حرکاتم باشم.نه انقدر رفت و امد بود. تمرکزم حداقل بیشتر بود و خاک که چرا تو خونه فقط وقت تلف میکردمو حالا هم که پول دادم نمیشه برگردم خونه و بیا من گفتم تا قبل عید میرم کمپ که کلییییی جلو برم و خیلی درسارو جمع کنم دیدی چه افتضاح شد.میزا چسبیده بهم اصلا ادم راحت نیست یکی چسبیده بهت بشینه هرچند میزا جداست و دو طرف میز مثه دیوار اومده بالا و تو اصن میتونی سرتو ببری جلو تا فقط کتابای خودتو ببینی اما من میدیدم اصلا پیش نمیرم هی استرسم بیشتر میشد.تا اینکه بعد سه روز یه دختری اومد کنارم یه روز بعد دیدم رفت طبقه پایین.طبقه پایین موقع استراحت همه میان پس مثه طبقه بالا تو تایم استراحت نمیتونی بخونی.ازش پرسیدم پایین خوبه گفت اره خیلی بهتر از اون بالا جلو دره که همش رفت و امده خلاصه منم اومدم پایینو ده روز پایین، من بودمو، اونو، یکی دیگه که اصلا اون درس نمیخونه همش میره بیرون از اتاق کم  مونده اخراجش کنن از کمپ. و خب بغل دستم کسی نبود و خیلییییی راحت بود و کلی جلو رفتمو اعصابم اومد سرجاش.تا اینکه دیروز اتاق ما هم ۷ نفر بهش اضاف شدنو باز اعصاب من ریخت بهم.یه دختری اومد عهد بغل دستم بهش گفتم میری یه میز اون ورتر گفت باشه و الان بغل دستیه همون شد که میگم اصن درس نمیخونه هی میره میاد خدا کنه اعصابشو بهم نریزه وگرنه همش تقصیر من شد که گفتم برو اون ور.خب چیکار کنم نمیتونم کسی بغل دستم باشه انقدر و من راحت تمرکزمو بکنم کلا یه ماه اسم نوشتم بعدشم  تا من بخوام عادت کنم این چهارماه کنکور گذشته.مراقبه هم بهم گفت اینجا یه مکان عمومیه نمیتونی اینطوری بگی که کی کجای تو بشینه منم گفتم باشه حالا که فعلا جا هست بذار اون ور بشینه.

اوووف بر من میدونم

خلاصه اینکه تو اون ده روز خیلی خوش گذشت انگار مدرسه بود یه جورایی و منم که چه قدر دلم واسه بودن با بچه ها زنگ تفریحو اینا تنگ شده(دو تا از هم مدرسه ایام هم هستن.یکیشون که یکی از دوستای صمیمیم بود که دوروز مونده به کنکور بیشوعور بازی دراوردو دعوامون شد تو تمام این سه سال رابطمون قطع بود اما ب

دیگه اصن به رو خودم نیاوردمو حرف زدیم باز)

تو اون ده روز که همه چی خوب بود تازه داشتم غصه میخوردم میگفتم من بعد یکماه دلم واسه این بچه ها تنگ میشه چه طوری ول کنم برم مثه اخر سال پیش دانشگاهی.

ولی الان که باز کلاسمون شلوغ شد دیگه خیلی دلم خوش نیس و درنتیجه دلم میخواد زود دو هفته بعدیم تموم شه.کتابخونه صد شرف داره.والا حیف که یه کتابخونه همه روزه از صبح تا شب واسه دخترا تو شهرمون نیس حعیف.

یه دختری هس دوازدهمه موهاشو خیلی پسرونه کوتاه کوتاه کوتاه کرده و تمااام حرکاتش پسرونس راه رفتنش لباس پوشیدنش همه چی.جوری که اولین صحنه ای که دیدمش تا چند ثانیه دوزاریم نیفتاد دختره همش میگفتم اخه چه طور ممکنه گذاشتن یه پسر بیاد اینجا که همه دخترا بی حجابن اصن اینجا کجاست من کجام مگه میشه؟!بعد یهو فهمیدم اهااااان دختره. اوایل به اون دوتا همکلاسیم میگفتم من اصن نمیتونم باور کنم که این دختر باشه.خیلی سخته اصن کنارش وایسم حس میکنم کنار یه پسر وایسادم.بعد من کیفم دقیقا مثل کیف همین دخترست.این همش میومد میگفت وای اگه کیفامون اشتباه شه چی هربار میخواسم برم سر کیفم(همه کیفا شونو میذارن پایین کسی حق نداره هیچ کیسه ای کیفی چیزی با خودش ببره بالا چون امکان جاسازی گوشی توش هس!)خلاصه هی میگفت حواست باشه میگفتم بابا درسته که عین همه اما قابل تشخیص (مال من یکم نوتره) من هیچ مشکلی ندارم اشتباه نمیکنم انقدر میگفتو وسواس به خرج میداد که دیگه داشت بهم برمیخورد. گفتم فردا یه چیزیش گم شد حتما میخواد بیاد یقه منو بگیره.تا اینکه یه چیزی به زیپش وصل کردم بعد دیدم از اون روز کیفشو گذاشت کلا تو کمدش. هرجوری بود جاش داد!

خلاصه دیروز جفتمون دیر رسیدیمو نتونستیم بریم تو باید۲ ساعت صبر میکردیم رفتیم تو اموزشگاه که چند قدم فاصله داره نشستیم ازش پرسیدم مدرسه هم میری؟اخه نصف بیشتر کسایی که اینجان مشاورشون این اقاهست و بهشون گفته مدرسه نرینو غیر حضوری بگیرین(من مخالفم با اینکار البته کلاس همه درسارو میگه بیاین اونجا یا بیرون با هرمعلمی که میخواین. بقیه بچه ها اصولا تو هرجا که باشن یا مدرسه رو میرن یا هم کلاس بیرون میرن هم به زور مدرسه)

خلاصه ازش پرسیدم مدرسه میری گف نه یک هفتس اخراجم گفتم چراااا گفت مدیرمون به خاطری که موهامو انقدر کوتاه کردم گیر داده حتما نصف بیشتر وقتا مقنعشم میکشه پایین، شبا که میره بعضی وقتا فقط کلاه کاپشنشو میپوشه بدون شال و مقنعه.بعد گفت زنگ زدن به مامانم مامانمم از همه جا بی خبر اخه ما همدیگرو نمیبینیم فهمیدم پس حتما جدا شدن بعد گفت مامانم اموزش پرورشیه رفت به یکی گفت بیاد واسطه شه مدیرمونم گفت فقط به خاطر احترام این واسطه میذارم بیای؛ اینم باز گفته من نمیخوام به خاطر احترام کسی بذاری من بیام موهای من زیر مقنعه است تو چیکار داری که باهاش چیکار کردم.مدیره هم گفته پس باز برو بیرون رات نمیدم.بعد گفتم خب بابا چیزی نمونده به کنکور که از درسا عقب میفتی(مدرسشون غیر انتفاعیه یه سری غیر انتفاعیا هم هستن یه سری از اون معلمایی که بقیه میرن بیرون کلاسشونو میاره تو مدرسشون که بچه هاشون دیگه نخوان برن بیرون کلاس یه شهریه زیاد نسبت به بقیه مدارس میدن و اونا میشن معلم مدرسشون اما خب معلم خیلی خوبا اصولا یا تو تیزهوشانن یا اصن اگه مهندسنو مدرسه درس نمیدن اصن وقت ندارن.به هرحال.گفت ۱۳ میلیون شهریه امسالمون بوده اصلا زیاد نیست که فک کنینا کسی بخواد کلاس بیرون بره که همهههه میرن هم همین مبلغا میشه بستگی داره چنتا درس بری الان قیمت درسای اختصایی دورو بره ۲ میلیونه هر درسی.)چه قدر حاشیه رفتم برگردیم به دختره بعد بهش گفتم خب عقب میفتیا به بابات بگو برن پیش مدیرت گفت نههه اگه بابام بفهمه که دیگه هیچی.یعنی کلا بدون مامان باباش زندگی میکنه.اینجا بود که دلیل همه ی این رفتارای پسرونشو نیاز به جلب توجه و متفاوت بودنشو فهمیدم.ولی حالا که یه ذره باهاش حرف زدم بهتر میتونم حس کنم که واقعا دختره D;


اینو نگفتمممممم اقا دیروز یکی از اون ۷ نفری که اومدن تو اتاق ما حدس بزنین چندمی بود؟ کلاس هفتمی بوووود خدایا منو بکششششش از دست این مادر پدرا اخه بچه هفتمییییییی باید مشاور داشته باشه بعد تا ده شب بیاد کمپ؟؟؟؟کسی که هنوز دوسال مونده تا اصن انتخاب رشته دبیرستانشو بکنه.لعنت به این جو اصن نمیدونم چی بگم 


_غمینمو تنهاااا به خلوت شب هاااا شکسته دلم را صدتا چیز!

_ :)))

_ تا الان سه بار سوار مترو شدم هرسه بارش یکی از همکلاسیامو دیدم.دوبار اول که خداروشکر کسی به رو خودش نیاورد اما اینبار بازم خداروشکر شانس اوردم این دختره یکی از بهترین همکلاسیا بود.این دختره همون سال اول پزشکی تعهدی اورد.هرچه قدر از خوب بودن اخلاقش بگم کم گفتم.تقریبا تو این ۱۲ سال هیچکسو ندیدم مثه این باشه.همیشههههه آروووووم و متینو مودب.درست نقطه مقابل من.ازارش به یه مورچه هم نمیرسید.با خوشرویی مثل همیشه اومد جلو سلام کرد.تو فرجه علوم پایه شون بود. انقدر درون ارومی داره که واقعا از دیدنش خوشحال شدم.

_ رفته بودم کمپ هعی چی بگم که منم سوراخ دعا گم کردم.البته از خونه هم خیلی فراری شدم.لعنت به این کتابخونه ها که تو شهر مثلا بزرگی یه کتابخونه واسه دخترا هر روز از صبح تا شب نیست.که ادم مجبور نشه بره کمپ پول بده این همه بعدم انقدر شلوغ باشه.نمیدونم برم یا نه.سه چهارتا میزش فقط خالیه اونم جلو دره و رفت و امد زیاده هی میرن میان.البته سکوت مطلقه مراقب هست و هیچکس حق نداره جیک بزنه حتی اگه بخوای بخوابیم باید خبر بدی و از نیم ساعت بیشتر نمیتونی بخوابی گوشی اصلا حق نداری بگیری دستت.۲ ساعت درس میخونن نیم ساعت استراحت.یعنی سر دوساعت میگن خسته نباشید و بچه ها میرن پایین.اگه بخوای میتونی نری پایین.اما تو اون دوساعت که وقت درسه نمیتونی بری استراحت.هعی اینا هم از خریت ما سو استفاده میکننو جیب خودشو پر میکنن.نمیدونم اما دیگه حالم از این سیستمو همههههه ی کسایی که حریصانه از کنکور نون میخورن بهم میخوره.(به جز معلمای با انصافی که هستن ولی این کمپاهو مشاوراهو موسسه ها واااای.قربون اون که بدون این مسخره بازیا یه سال نشست تو خونش مثه ادم درس خوند.)

_ تقریبا رو ثانیه دارم فحشش میدم اما مگه فحش دونش پر میشه؟؟؟اخه ادم انقدر لجن؟!

به جایی رسیدم که تقریبا اعصابم صفر شده.مثلا این پیج graduated_angry_mind2 تو اینستا، داشتم الان پست اخرشو میخوندم یکی نوشته بود چیکار کنم از دعواهایی که تو خونمون میشه کلافمو خسته شدم و بعد کامنتارو خوندم که چه قدر هستن کسایی که تو این وضعیتن خب یکم اروم میشم وقتی میبینم تنها نیستمو کمتر غر میزنم و احساس بدبختی میکنم؛ اما این وسط اعصابه ادمه که داغون میشه که اگه شد دیگه درست نمیشه.

_ عه دارن اذون میگن.خدا به همه رحم کنه به ما هم همینطور.‌



دو هفته از کمپ رفتنم میگذره.یکم بخوام توضیح بدم باید بگم که یه مشاوری هست که یه موسسه واسه خودش زده هم کلاس کنکور میذاره تو اموزشگاش هم یه ساختمون جدا گرفته نزدیکش که کردتش کمپ.من باهاش مشاوره ندارم فقط کمپشو میرم.مراقبای تو کمپ به شدت سختگیرن چون همون اقای مشاوره ازشون میخواد اینطوری باشن کلی قوانین خوب و مسخره داره ولی در کل رو ثانیه دارن به همه تذکر میدنو بکن نکن میکنن. ۲ ساعت درسه نیم ساعت استراحت حق ورودو خروج فقط تو اون نیمساعتاست.اگه با خوده این اقا مشاور داشته باشی قوانین واست سخت ترم هس حتی واسه یه اس دادن کوچیک به مامانتم نمیتونی گوشی دست بگیری مدام با دوربینو میکروفنایی که کار گذاشتن چکت میکنن که دست از پا خطا نکنی)

بله خب از قسمت فااااک بر منو این جو کنکوری که ایجا راه افتاده و این دا میگذریمو یکم تعریف کنم چه جوریا بود واسم.


سه روز اول جام خیلی بد بود جلوی در، طبقه دو بود مداااام بچه ها و مراقبا از پشت سرم رد میشدن واسه دسشویی خوابو(هر کس نیم ساعت میتونه در روز تو زمان درس بخوابه) کتاباشونو ور دارن و غیره و من تمرکزم صفر بودو خیلییی حرص میخوردمو فحش خودم میدادم که تو تو خونه که وضعت صدپله بهتر بود به جز دوتا مشکلی که داشتم؛حداقل اونجا نه کسی انقدر بهم گیر میداد و نیاز بود مواظب همه ی حرکاتم باشم.نه انقدر رفت و امد بود. تمرکزم حداقل بیشتر بود و خاک که چرا تو خونه فقط وقت تلف میکردمو حالا هم که پول دادم نمیشه برگردم خونه و بیا من گفتم تا قبل عید میرم کمپ که کلییییی جلو برم و خیلی درسارو جمع کنم دیدی چه افتضاح شد.میزا چسبیده بهم اصلا ادم راحت نیست یکی چسبیده بهت بشینه هرچند میزا جداست و دو طرف میز مثه دیوار اومده بالا و تو اصن میتونی سرتو ببری جلو تا فقط کتابای خودتو ببینی اما من میدیدم اصلا پیش نمیرم هی استرسم بیشتر میشد.تا اینکه بعد سه روز یه دختری اومد کنارم یه روز بعد دیدم رفت طبقه پایین.طبقه پایین موقع استراحت همه میان پس مثه طبقه بالا تو تایم استراحت نمیتونی بخونی.ازش پرسیدم پایین خوبه گفت اره خیلی بهتر از اون بالا جلو دره که همش رفت و امده خلاصه منم اومدم پایینو ده روز پایین، من بودمو، اونو، یکی دیگه که اصلا اون درس نمیخونه همش میره بیرون از اتاق کم  مونده اخراجش کنن از کمپ. و خب بغل دستم کسی نبود و خیلییییی راحت بود و کلی جلو رفتمو اعصابم اومد سرجاش.تا اینکه دیروز اتاق ما هم ۷ نفر بهش اضاف شدنو باز اعصاب من ریخت بهم.یه دختری اومد عهد بغل دستم بهش گفتم میری یه میز اون ورتر گفت باشه و الان بغل دستیه همون شد که میگم اصن درس نمیخونه هی میره میاد خدا کنه اعصابشو بهم نریزه وگرنه همش تقصیر من شد که گفتم برو اون ور.خب چیکار کنم نمیتونم کسی بغل دستم باشه انقدر و من راحت تمرکزمو بکنم کلا یه ماه اسم نوشتم بعدشم  تا من بخوام عادت کنم این چهارماه کنکور گذشته.مراقبه هم بهم گفت اینجا یه مکان عمومیه نمیتونی اینطوری بگی که کی کجای تو بشینه منم گفتم باشه حالا که فعلا جا هست بذار اون ور بشینه.

اوووف بر من میدونم

خلاصه اینکه تو اون ده روز خیلی خوش گذشت انگار مدرسه بود یه جورایی و منم که چه قدر دلم واسه بودن با بچه ها زنگ تفریحو اینا تنگ شده(دو تا از هم مدرسه ایام هم هستن.یکیشون که یکی از دوستای صمیمیم بود که دوروز مونده به کنکور بیشوعور بازی دراوردو دعوامون شد تو تمام این سه سال رابطمون قطع بود اما ب

دیگه اصن به رو خودم نیاوردمو حرف زدیم باز)

تو اون ده روز که همه چی خوب بود تازه داشتم غصه میخوردم میگفتم من بعد یکماه دلم واسه این بچه ها تنگ میشه چه طوری ول کنم برم مثه اخر سال پیش دانشگاهی.

ولی الان که باز کلاسمون شلوغ شد دیگه خیلی دلم خوش نیس و درنتیجه دلم میخواد زود دو هفته بعدیم تموم شه.کتابخونه صد شرف داره.والا حیف که یه کتابخونه همه روزه از صبح تا شب واسه دخترا تو شهرمون نیس حعیف.

یه دختری هس دوازدهمه موهاشو خیلی پسرونه کوتاه کوتاه کوتاه کرده و تمااام حرکاتش پسرونس راه رفتنش لباس پوشیدنش همه چی.جوری که اولین صحنه ای که دیدمش تا چند ثانیه دوزاریم نیفتاد دختره همش میگفتم اخه چه طور ممکنه گذاشتن یه پسر بیاد اینجا که همه دخترا بی حجابن اصن اینجا کجاست من کجام مگه میشه؟!بعد یهو فهمیدم اهااااان دختره. اوایل به اون دوتا همکلاسیم میگفتم من اصن نمیتونم باور کنم که این دختر باشه.خیلی سخته اصن کنارش وایسم حس میکنم کنار یه پسر وایسادم.بعد من کیفم دقیقا مثل کیف همین دخترست.این همش میومد میگفت وای اگه کیفامون اشتباه شه چی هربار میخواسم برم سر کیفم(همه کیفا شونو میذارن پایین کسی حق نداره هیچ کیسه ای کیفی چیزی با خودش ببره بالا چون امکان جاسازی گوشی توش هس!)خلاصه هی میگفت حواست باشه میگفتم بابا درسته که عین همه اما قابل تشخیص (مال من یکم نوتره) من هیچ مشکلی ندارم اشتباه نمیکنم انقدر میگفتو وسواس به خرج میداد که دیگه داشت بهم برمیخورد. گفتم فردا یه چیزیش گم شد حتما میخواد بیاد یقه منو بگیره.تا اینکه یه چیزی به زیپش وصل کردم بعد دیدم از اون روز کیفشو گذاشت کلا تو کمدش. هرجوری بود جاش داد!

خلاصه دیروز جفتمون دیر رسیدیمو نتونستیم بریم تو باید۲ ساعت صبر میکردیم رفتیم تو اموزشگاه که چند قدم فاصله داره نشستیم ازش پرسیدم مدرسه هم میری؟اخه نصف بیشتر کسایی که اینجان مشاورشون این اقاهست و بهشون گفته مدرسه نرینو غیر حضوری بگیرین(من مخالفم با اینکار البته کلاس همه درسارو میگه بیاین اونجا یا بیرون با هرمعلمی که میخواین. بقیه بچه ها اصولا تو هرجا که باشن یا مدرسه رو میرن یا هم کلاس بیرون میرن هم به زور مدرسه)

خلاصه ازش پرسیدم مدرسه میری گف نه یک هفتس اخراجم گفتم چراااا گفت مدیرمون به خاطری که موهامو انقدر کوتاه کردم گیر داده حتما نصف بیشتر وقتا مقنعشم میکشه پایین، شبا که میره بعضی وقتا فقط کلاه کاپشنشو میپوشه بدون شال و مقنعه.بعد گفت زنگ زدن به مامانم مامانمم از همه جا بی خبر اخه ما همدیگرو نمیبینیم فهمیدم پس حتما جدا شدن بعد گفت مامانم اموزش پرورشیه رفت به یکی گفت بیاد واسطه شه. مدیرمونم گفت فقط به خاطر احترام این واسطه میذارم بیای؛ اینم باز گفته من نمیخوام به خاطر احترام کسی بذاری من بیام موهای من زیر مقنعه است تو چیکار داری که باهاش چیکار کردم.مدیره هم گفته پس باز برو بیرون رات نمیدم.بعد گفتم خب بابا چیزی نمونده به کنکور که از درسا عقب میفتی(مدرسشون غیر انتفاعیه یه سری غیر انتفاعیا هم هستن یه سری از اون معلمایی که بقیه میرن بیرون کلاسشونو میاره تو مدرسشون که بچه هاشون دیگه نخوان برن بیرون کلاس. یه شهریه زیاد نسبت به بقیه مدارس میدن و اونا میشن معلم مدرسشون اما خب معلم خیلی خوبا اصولا یا تو تیزهوشانن یا اصن اگه مهندسنو مدرسه درس نمیدن وقت ندارن.به هرحال.گفت ۱۳ میلیون شهریه امسالمون بوده اصلا زیاد نیست که فک کنینا! کسی بخواد کلاس بیرون بره که همهههه میرن هم همین مبلغا میشه بستگی داره چنتا درس بری الان قیمت درسای اختصایی دورو بره ۲ میلیونه هر درسی.)چه قدر حاشیه رفتم برگردیم به دختره بعد بهش گفتم خب عقب میفتیا به بابات بگو برن پیش مدیرت گفت نههه اگه بابام بفهمه که دیگه هیچی.یعنی کلا بدون مامان باباش زندگی میکنه.اینجا بود که دلیل همه ی این رفتارای پسرونشو نیاز به جلب توجه و متفاوت بودنشو فهمیدم.ولی حالا که یه ذره باهاش حرف زدم بهتر میتونم حس کنم که واقعا دختره D;


اینو نگفتمممممم اقا دیروز یکی از اون ۷ نفری که اومدن تو اتاق ما حدس بزنین چندمی بود؟ کلاس هفتمی بوووود خدایا منو بکششششش از دست این مادر پدرا اخه بچه هفتمییییییی باید مشاور داشته باشه بعد تا ده شب بیاد کمپ؟؟؟؟کسی که هنوز دوسال مونده تا اصن انتخاب رشته دبیرستانشو بکنه.لعنت به این جو اصن نمیدونم چی بگم 


یه تنهایی یه خلوت یه سایبون یه نیمکت

میخوام تنهای تنهاااااااااا باشم دور از جمااااااااعت


نه گوشی، نه اینستا، نه واتساپو بچه ها. هیییییییچ کس؛ حوصله هیچکیو ندارم.

پتانسیل اینم دارم که کسی بهم بگه بالا چِشِت ابروعه تا بشینم سه ساعت اَر بزنم.

دلم میخواد نه به خواب نه غذا نه هیچ چیز دیگه احتیاج داشتم.مخصوصا خواب.اون وقت خودمو تو اتاق حبس میکردمممممممم به صندلیم چسب میزدم و تا خوده تیر میخوندم.تا بلکه حالم خوب شه.


یه دونه دنبال کننده داشتم که سر پست قبلی منو از لیست دنبال کنندگانش حذف کرد. D:

حالا رفتیو من تنها ترین نویسنده ام تو بیان.

رفتی و نهادی چه آساااان دل مرا به زیر پاااا رفتیو خیالت زمانی نمیکند مرا رهااا

رفت و نوای غم ز طنین ترانه ی من نشنود. الکی D;

درسته که من خیلی برام مهم نیست حتی خودمم بعده یه مدت پستارو رمزی میکنم که اصن یه رهگذرم همیجوری الکی پیدا نشه بخواد بخونه(دلایل رمزی کردن پستام زیاده یکیشو بخوام بگم خود درگیریه یکی دیگشم چون ارزش نداره میخوام وقت کسی تلف نشه ولو دو دقه خخخخ)

فک کنم بدونم کی بود.درکل دنبال کننده نداشتن بهتر از اینه که یکی دنبالت کنه بعد بعده یکسال انفالوت کنه D: 



تا شنبه فرصت دارم اگه بخوام کمپو تمدید کنم و منم که همیشه جونم بالا میاد سر تصمیم گیری.واقعا نمیدونم چیکار کنم‌.

اقا اون دختره بود گفتم خیلی حرکاتو رفتارو استایلش پسرونستا، همینجوری دلم خواست اینستاشو بگیرم بعد گفت باشه ولی کسی از مسولای کمپ نباید بفهمه اسم من یه چی دیگست و فلانه.نفهمیدم چی بود اسمه یعنی فهمیدم، سرچم کردم اما نفهمیدم حالا این اسمه پسرونس یا نه.گفتم باشه اما یه کلمه نپرسیدم خب یعنی چی حالا؟ اصن اسمت اون باشه مگه چیه؟.ولی با این جمله ای که گفت شکم به پسر بودنش بیشتر شد.اقا من فکر میکردم سر یه جلب توجه ساده است که دوست داره همچین تیپ متفاوتی داشته باشه ولی ظاهرا قضیه فراتره.دوتا از بچه های اونجا هم اینستاشو دارن یعنی اگر تمایل به پسر بودن داشته باشه و تو اینستاش چیزی باشه باید بدونن اما خب خیلی عادین باهاش.چمیدونم دچار حاشیه شدم. :/

منم جرات نکردم ریت بدم.حالا تا بعده کنکور شاید دادم.خخخخ اخه از طرفی دلم میخواد بدونم از طرفیم نمیخوام ذهنم درگیر شه.


میخواستم همون روز که موفق شدم عضویت اون کتابخونه رو بگیرم بیام پست بذارمو بنویسم بعد مدت هاااا از ته دل انقدر احساس خوشحالیو موفقیت میکنم و بگم که این اولین پست خوشحالیه این وبلاگه که توش نیاز نیست به خودم فحش بدم، که اون روز گوشی نداشتمو نشد بنویسم.

شنبه هرچی تقدیرنامه تو اون چهارسال دبیرستان داشتم جمع کردم بردم اونجا.این کتابخونه بینهایت بزرگه و فقط واسه لیسانس به بالاها هست اما اگر پارتی داشته باشی دانش اموزم ثبتنام میکنن اگرم دانش اموزی تو مسابقات کشوری قهرمان شده باشه میتونه بره.در غیر اینصورت به هیچ وجه نمیشه.تنها کتابخونه ای هست که از صبح تا شب هست و دختر و پسر فرقی نداره.

خلاصه به مسول اولی که نشون دادم گفت نه اینا هیچکدوم قهرمانی کشوری نیست نمیشه برو به معاون نشون بده شاید اون قبول کرد.

اونجا معاونش یه مرد بود دوتا از تقدیرنامه ها بود که کشوری بود یکیش ماله مسابقات دانش آموزی شریف یکیشم اسمش یادم رفته ولی فک کنم سه گانه سمپاد بود.

اه مامانم اومد گوشیمو بگیره باید سریع بنویسمو برم.

خلاصه جفتش که اولا گروهی بود بعدم قهرماااان نشده بودیم و هردوشم برنز بود خلاصه فقط خداااااااا خواستو مرده قبول کرد. به خاطر اون شریفه.

من گفتم یه تیری تو تاریکیه اصلا امید نداشتم.سه ساله حسرت اینجارو میخوردم هر سه سال میخواستم ابن مدارکو ببرما اما میگفتم اینا که قهرمانی نیست قبول نمیکنن تازه یه بار یه زنی تو تلفن بهم گفت اگر مقاله isi داشته باشی میتونی.گفتم اخه کدووووووم دانش اموزی مقاله isi داره اونی که داره میره یه داشنگاه اپلای میگره نه واسه یه کتابخونه لعنتی.گفت نه بودن بچه هایی که داشتن.l:

حتی نمیذاشتن از درش بیام تو اگر بدونن لیسانس نیستی اما خب کنکوریای زیادی میرن همشونم میگن یکیو اونجا داشتیم.یه مجموعه خیلییییی بزرگه با یه فضای سبز خیلی خوشگل.موزه هم پایینشه در کل دیواراش که مال یه باغ خیلی قدیمیه نمیدونم برمیگرده کدوم سلسله اما ساختمونه توش خب جدیده.

خلاصه هرچه قدر از اتمسفر باحالش بگم کم گفتم توشم که خب اونجایی که کتابخونه اش هست میزاش و صندلیاش عالیه و همه چی اوکی.

فقط دستشوییای کمپ یکم تمیز تر بود و فاصله صندلیم تا دسشوییم کم بود.خخخخ

بگذریم میخواستم خیلی با جزییات بگم اما مامانم اومد نمیشه دیگه ذهنم جمع نمیشه

 دلم واسه بچه های کمپ تنگ میشه اونجا هممون کنکوری بودیم اشکالامو میتونستم بپرسم و دغدغه مون یکی بود از چیزایی که مشاوره بهشون میگفت خبر داشتم به هرحال مزیت های خودشو داشت اما خب از وقتی بغل دستی دار شدم بیشتر معذبم در کل اونجا تمرکز بالایی نداشتم.اگه حس کنم کسی همینجور حواسش بهم هست سختمه مراقبارو منظورمه.چمیدونم والا

سه ساله حسرت این کتابخونه رو داشتم وقتی قبول کرد معاونه مثه معجزه بود برام.

راستی مسیر کمپ درسته دورتر بود اما با مترو میشد رفت سه سوته این نزدیکتره اما خب مترو نمیشه.یعنی پول کرایه کتابخونه مساویه با شهریه کمپ.کمپ کرایش صفر بود.هرچند خیلی دورتر بود.

کمپ تا ده بود کتابخونه تا ۹.میرم کتابخونه به احتمال زیاد.

مامانمم میگه معلومه اونجا چون نمیتونستی هرکاری دلت خواست بکنی ناراحت بودی اینجا باز واگذار میشی به خودت هر وقت خواستی میری بیرون کسیم کاریت نداره خوشت میاد.هعی.خدا ذلیلم کنه.هرچند کرده دیگه بیشتر از این؟!

من واقعا نمیدونم چرا اصلا حس نمیکنم فرداشب عیده.هیچ ربطیم به کنکوری بودنم نداره.الان چند ساله تو همین وضعیتم ولی امسال واقعا حالو هواش نیست.هرسال خیلی بیشتر شوقشو داشتم اما الان اصن حسشم نمیکنم.واقعا برام عجیبه.خب چرا؟؟؟؟


سلام.

از حوزه قلمچی تا کتابخونه راهی نیست.جمعه ها بعد ازمون، پیاده میام اینجا.عاشق این مسیرم سنگفرشه و تو این مدتم که کلی مسافر بودن.کاش همیشه پر مسافر بود.هرکدوم با یه تیپ و لهجه ای خیلی باحالن.اون دفعه یه مردی بود که با سه تارش یا نمیدونم تارش که سیمم بهش وصل کرده بود تا صداش بلندتر بشه اهنگ بهار دلنشینو میزد انقدر دلم میخواست برم کنارش وایسمو شعرشو بخونم.مطمئنم کلی بیشتر پول گیرش میومد.هه

ازمونا یکی پس از دیگری میرم میام.

سال تموم شد.۲ ماه مونده اما افکار مزخرفم دست از سرم برنمیدارن.تقریبا میتونم بگم دیگه خودمو نمیشناسم.اون قدری عوض شدم البته بهتره بگم عوضی شدم که هیچ نشونه ای از من قبلی باقی نیست.دایم در حال جنگ با خودمو افکار و رفتارمم.

رو ثانیه فحش میدم به خودم اما منه درونم مثه بز فقططط نگاه میکنه؛ ذره ای تغییر نمیکنه.اخه ادم چه قدر دنده پهن.سالای قبل به دوباره موندن فکر میکردم؛ یعنی بهتره بگم اصن به دانشگاه رفتن فکر نمیکردم.کنکور یه قلمچی بود برام که میرفتم میدادم بعدم تا یکماه ازاد بودم که سر کتابام نرم. دوباره بعد نتایج میرفتم سراغشون و دوباره نمیخوندم.یه احمق بازیایی که حتی اگه بخوام بازگوشون کنم خودمم باورم نمیشه اما همشون کار من بود.خودم کردم.روزییییییییی هزار بار اگه از رو "خودم کردم که لعنت بر خودم باد " سرمشق بنویسم، بااااااازم کمه.

من چیم واقعا؟کیم اصن؟

چرا دقیقا زمانی که نباید، مغزم تعطیل شد؟

نیاز این نیاز لعنتی اگه دست از سرم برمیداشت چه قدر خوب بود.

مثلا چرا باید هر روووووز غذا بخوریم یعنی هر روز باید پاشی کلی زحمت بکشی یه چیزی درست کنی تا بشه ناهار دوباره واسه شب گشنت شده اخه مگه یه روز دوروزه؟کاش میشد ادم یه چیزی که میخوره تا مدت ها سیر باشه.واقعا چه قدر کار خسته کننده ایه غذا پختن.

یا هر نیاز دیگه ای ای کاش به هیچی نیاز نداشتم.مشکل من اینه که از اینکه نیاز دارم از خودم خجالت میکشم.طبیعیه اما وقتش الان نیسسسسسسسسست.

هرچیزی یه وقتی داره.نیاز به دانشگاه رفتن و عوض شدن محیط، نیاز به جدا شدن از خونه و مستقل شدن.اگه ازش بگذره و به موقعش براورده شون نکنی خیلیییییی زجر میکشی.هر لحظه در حال از درون خورد شدنی.اما نمیشه. بااااید بپذیری که نمیشه اما احمقی اون وقت میخوای کاذب به دستشون بیاری از هر راهی که شده تا یه ذره ارومت کنه.امااااا امان از این راه های کاذبی که توشون غرق میشی.

من خودمو نمیشناسم دیگه.دیگه با خودم حرف نمیزنم وقتی که ناراحتم سعی نمیکنم خودمو اروم کنم چون از دست این من خیلی عصبانیم.هرچی که باید بدونه رو بهش گفتم به موقعش هزار تا راه حل جلوی پاش گذاشتم اما نخواست.نکرد.تنبلیو سختی نکشیدنو ترجیح داد به لذت های زود گذر.چون عقل نداشت.چون دیگه خودش نبود دیگه خودم نیستم نمیدونم کیم؟

خسته تر از خستههههه امممممم شیشه ی بشکسته اممممممم

من دلم واسه اون اسمان شب تنگ شده چه طووووری پیداش کنم؟؟؟؟



با این حجم از نفرت نسبت به خودم چیکار کنم؟!واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم

نسبت به خودم و اون.یعنی محض رضای خدا یه حرف مثبت و خوب از این ذهن من نمیگذره.فحش پشت فحش.فقط نفرین و حسرت و آآآآه

وای به دردی که درماااااان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد


امسال یه چنبار رو کاغذ چک نویسای بغل دستم نشستم نوشتم واسه خودم از حال درونیمو طبق معمول فحش دادن به خودمو کلا هرچی که تو مغزم بود یه جورایی مثه همین پستایی که اینجا مینویسم و خیلی خصوصین واسه خودم.

خلاصه هربار که یه کاغذ به اون نوشته ها اضافه میشد همه رو میذاشتم کنار هم و هرجااا میرفتم با خودم میبردمشون چون میدونستم اگر بذارمشون خونه مامانم پیداشون میکنه و میخونتشون.تا اینکه یه روز نبردمو مامانم نشسته کیفمو مرتب کرده کاغذ چک نویسا رو گذاشته تو یه جیب اون نوشته هارم مرتب تو یه جیب دیگه.:///////

حس لو رفتن دارم، درونمو خونده چیزی که من ازش خیلییییی متنفرم حتی غریبه هم بدم میاد بفهمه تو مغزم چی میگذره چه برسه مامانم.یه حریم شخصی واسه خودم ندارم مطمئنم که هررررجای اتاقمم قایم میکردم به راحتی پیداشون میکرد.

دورشون نمینداختم چون من هیچیو پاک نمیکنم همه چیو میخوام باشه واسه بعده ها که خاطره شه واسم.خخخ.به هرحال خوندتشون رفت دیگه.


از لحاظ جسمی و روحی تو فاکینگ ترین حالت ممکنم و نمیتونم بفهمم چرا خدا اینکارو کرد خخخ یعنی حتی نمیتونم گله کنم یا چیزی بگم یا ناراحت باشم چون خودم کردم که لعنت بر خودم باد ولی اینبار میبینم که خدا هم جدا دست به کار شده.سعی کردم چنتا گناه اخیرمو به کل ترک کنم.این یکیم امشب میکنم دیگه نمیکنم اینکارو به وقت ۲۰ خرداد.

اره خلاصه ده روز بود ادرارم مثه ادم میومد تا اینکه دوباره از شنبه نمیاد درست و حالا استرسه که همینجور میگیرم که وای تا کنکور درست نشه چیکار کنم من هر نیمساعت به دسشویی نیاز دارم پوشک کنم خودمو چیکار کنم هعی.چی بگم هرکاری کردم علت بند اومدنش هرچی که باشه استرس یا هرچی دیگه همشششش تقصیر خودمه میتونستم تو این وضعیت نباشم اما خودم کردم.

کاشکی درست شه تا اون موقع.خدایا لطفا اینبارم رحم کن اینبارم مجازات نکن یه جوره دیگه یه وقت دیگه به خدا میدونم که خیلی پرو ام ولی.


دیشب مامانم واسه فشارخونش رفت دکتر قلب.بعد که اومد داشت از دکتره تعریف میکرد که چه قدرررر خوش اخلاق و مودب بود.گفت موهاش بلند بود دم اسبی بود خیلی خوشگل و خوش هیکل و گفت که تهران بوده الان اومده شهر ما.

وقتی اینارو گفت من یه لحظه همه چیو زدم سر هم یادم اومد که من قبلا وبلاگ یه خانمیو میخوندم که تهرانی بودن و شوهرش متخصص قلب.بعد یادم اومد همون موقع ها یه سریالی داشت پخش میشد یه بار اومد نوشت که یکی از بازیگراش که درحد چند ثانیه فقط بازی کرده بود و اصلا معروف نبود خیلییییی شکل شوهرشه.سریع رفتم تو اینترنت اون سکانسو زدم به مامانم نشون دادم گفتم دکتره شبیه این بود گفت وااااای اره اصن خودددددشه.وااای یعنی کفم برید.

یادمه قرار بود برن کانادا اما،الان شهر ما. سه سال پیش یه روز اومد گفت نشد که ادامه بدم وبلاگ نویسی و خداحافظی کرد رفت منم که طبق معمول ناراحت شدم کلی واسش کامنت میذاشتم که نه برگرد حداقل استراحت کن یه مدت ولی باز بیا اما خب برنگشت. بعده یه مدتم کامنتاشو بست.خیلی خانوم خوبی بود.البته کلا ۵ سال ازم بزرگتر بود و جز وبلاگ نویسایی بود که خیلی دوسش داشتم.

عاشق اینجور اتفاقای احتمالیم که درصدشون خیلی کمه ولی وقتی پیش میان خیلی باحاله

خداییش خیلی هیجان انگیزه وقتی تو دنیای مجازی اونم از نوع وبلاگش مدت ها زندگی کسیو بخونی بعد تو حقیقت ببینیش.


پس از نثار فاک های فراوان به وجود بی وجودم پست رو شروع میکنم

تو ریکاوریم.حوصله هیچ احدو ناسی رو ندارم علی رغم اصرار بچه ها واسه بیرون اومدن، من ترجیح میدم تو خونه باشمو کسیو نبینم.فقط مجبورم امروز پاشم برم اون کتابخونه چون دوستم میخواد با دوست پسرش بره بیرون و از اونجایی که مامانش رو دقه زنگ میزنه و حتما باید صدای من بیاد تا خیالش راحت باشه با منه، باید برم همراش.البته اولش میرم مامانش زنگ بزنه صدام بیاد.بعد گفته با من قراره بره سینما.که تو سینما دیگه نمیشه زنگ زد در نتیجه اون تایم با دوست پسرش باشه بعد بیاد دم کتابخونه باهم برگردیم خونشون مامانش منو ببینه، بعد من برگردم خونه -_-

فقط نمیدونم چی ببرم اونجا بخونم :/

اگر مامانم بفهمه قراره همچین کاری کنم که هی میخواد بگه بیخود شریک جرمش نباش یه چیزیش شد بعد مامانش میگه دختر من با تو بود و هوووو میخواسم بهش بگم باو صدبار رفته بیرون گفته با منه منم روحم خبر نداشته الانم مثه او دفعه ها.هیچ وقت فکر نمیکردم یه مامانی پیدا بشه سخت گیر تر از مامانه من.یعنیا وقتی بیرونیم نصف تایمش باید با مامانش تلفنی صحبت کنه وای وای وای

اصلا حوصله زندگی کردن ندارم.در حال حاضر هرررررچی که بهم بدن بهترین چیزای دنیا هم باشه خوشحالم نمیکنه هیچی.فقط اینکه بگن قبولی.



خب مامانم نذاشت برم و بدین سان دست دوستم تو حنا موند :/


دیشب مامانم واسه فشارخونش رفت دکتر قلب.بعد که اومد داشت از دکتره تعریف میکرد که چه قدرررر خوش اخلاق و مودب بود.گفت موهاش بلند بود دم اسبی بودو خوش هیکل و گفت که تهران بوده الان اومده شهر ما.

وقتی اینارو گفت من یه لحظه همه چیو زدم سر هم یادم اومد که من قبلا وبلاگ یه خانمیو میخوندم که تهرانی بودن و شوهرش متخصص قلب.بعد یادم اومد همون موقع ها یه سریالی داشت پخش میشد یه بار اومد نوشت که یکی از بازیگراش که درحد چند ثانیه فقط بازی کرده بود و اصلا معروف نبود خیلییییی شکل شوهرشه.سریع رفتم تو اینترنت اون سکانسو زدم به مامانم نشون دادم گفتم دکتره شبیه این بود گفت وااااای اره اصن خودددددشه.وااای یعنی کفم برید.

یادمه قرار بود برن کانادا اما،الان شهر ما. سه سال پیش یه روز اومد گفت نشد که ادامه بدم وبلاگ نویسی و خداحافظی کرد رفت منم که طبق معمول ناراحت شدم کلی واسش کامنت میذاشتم که نه برگرد حداقل استراحت کن یه مدت ولی باز بیا اما خب برنگشت. بعده یه مدتم کامنتاشو بست.خیلی خانوم خوبی بود.البته کلا ۵ سال ازم بزرگتر بود و جز وبلاگ نویسایی بود که خیلی دوسش داشتم.

عاشق اینجور اتفاقای احتمالیم که درصدشون خیلی کمه ولی وقتی پیش میان خیلی باحاله

خداییش خیلی هیجان انگیزه وقتی تو دنیای مجازی اونم از نوع وبلاگش مدت ها زندگی کسیو بخونی بعد تو حقیقت ببینیش.


نه آواییییی. نه رویاییییی نه دنیاااایی بی تو مانده به جا

نه میخوااااانی نغمه های مرااا نوااااای بی هم نوای مرااا

نه مییی دانیییی مااااجرای مراااا دل با درد آشنای مرااا

خدا نکنه من با چیزی اشنا شم.یه سره دارم کوییز او کینگ بازی میکنم کور شدم فقط ولی مگه میتونم بذارمش زمین یعنی کلا چیزی به نام اراده در من وجود نداره.

تو این مدت خیلی حوصله کردم سه تا فیلم دیدم. adrift.خط ویژه.باغ فردوس ۵ بعدازظهر

اخریو خیلی سال پیش دیده بودم و چون یادم بود که دوسش داشتم دلم خواست دوباره ببینم.مثه پیرمردا از تغییر و چیزای جدید کلا خوشم نمیاد :/ مثلا فیلم تکراری دوست دارم ببینم فقط دلم میخواد اونقدر ازش گذشته باشه که خیلیم یادم نباشه. خخخخ

خلاصه من اون موقع عاشق این فیلمه بودم چون از رابطه دکتره با اون دختره خوشم میومد و فک کنم خیلی چیزی راجع به مشکل دختره حالیم نبود.اما الان باید بگم که با دریا(لادن مستوفی) همذات پنداری میکنم.اون از دوست داشته شدن توسط مردا بدش میومد چون تو سن ۱۵ سالگی پدرشو از دست داده بود و بعدم که مجبور بوده شوهر مامانشو تحمل کنه واسه همین نسبت به همه ی مردا گارد داشتو حس بدی بهش دست میدادن.

حالا من نمیدونم چرا(هرچند خیلیم خوب میدونم چرا.خخخخ) کلا از دوست داشته شدن بدم میاد .نه بلدم عشق بدم نه بلدم عشق بگیرم.مثلا وقتی دوستای دخترم بهم میگن وای چه قدر دلم برات تنگ شده وقتی بغلم میکنن یا بوسم میکنن اصلا نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم سرد برخورد میکنم و این واقعا کاره زشتیه هرچند یکم سعی کردم زبونمو نرم تر کنم باهاشون اما مثلا وقتی ابراز علاقه میکنن من در جوابشون میگم شوخی میکنی؟واقعااااا؟با منی؟یا من تا حالا حاضر نشدم دوستامو بوس کنم فقط بغل اونم چون دیگه خیلی زشته.حالا چرا دارم اینارو میگم چون دقیقا یکی از دوستام الان یکساله به شدت در حاله ابراز علاقه به من هست و من که حال بهم زن بازی در میارم. حالا اگر همین دوستم مثلا بیخیال شه یا کمتر محبت کنه من ناراحت میشم میگم ای خاک بر اون سر بی لیاقتت دیدی لیاقت نداشتی اینم بیخیالت شد و وقتی ابراز علاقه میکنه من حس خوبی بهم دست نمیده اره چون بلد نیستم. :))

تا الان ۴ تا از بچه ها پیام میدن همینجور که بیا بیرون مردی از بس چسبیدی به اون تختا.دیشب یکیش میگفت کی پا میشی بری دسشویی گفتم چرا گفت از همون راه لباساتم بپوش بیا پایین D: گفتم به شرطی که یه بسته سیگارو سیانوری که قرار بود برام جور کنیم بیاری گفت همه چی ردیفه اخ کاش بود ولی خب چرته این حرفا :)

و من دیگه واقعا روم نمیشه هی بگم نه فکر کنن دارم ناز میکنم البتههه میدونن که تو چه وضعیتی هستم و حوصله اصلا ندارم.به هرحال میگم تا وقتی هستن نمیخوام، دوست دارم تنها باشم، وقتی نباشن ناراحت میشم.خود درگیریه دیگه

در حال حاضر دوتا دیگه از بچه ها دهنمو سرویس کردن به خاطر دوست پسراشون.مخصوصا یکیشون.که چرا دیگه پی ام نمیده وای اگه دیگه نده چی؟! اخرشم طاقت نیاورده زنگ زده دیده سرش شلوغه.مثلا میخواست ناز کنه جوابشو نده ولی مگه طاقت میاره.من واقعا نمیتونم تحمل کنم یه پسر غریبه قربون صدقشون میره چه قربون صدقه هایی. مطمئنا خیلی راحت نیستن اونا هم.نمیخوام اصلا بگم کارشون اشتباهه که اجازه میدن یا هرچی. واقعا میگم همش تقصیر پدر مادراست اونان که به اندازه کافی عشق ندادن به بچه ها.خودمو هم منظورمه ها.البته پدر مادرا هم همیشه تقصیر یکیشونه چون که اگر اونا تو زندگی اعصاب هم دیگرو خورد نکرده بودن میتونستن به بچشون به اندازه کافی عشق و عزت نفس بدن ولی بیشتر وقتا انقدر بدبختی دارن و اعصابشون خاکشیره که دیگه جایی واسه این بحثا و حوصله ها نمیمونه.من یه مرحله جلوتر از اونام در این حد که دیگه اگر کسیم باشه که بخواد عشق بده من حالم خوب نمیشه نمیتونم.درست مثل فیلم باغ فردوس ۵ بعدازظهر.اونا هنوز به این مرحله نرسیدن.


روزهایم بس عبث میگذرد.

من کیم دلداده ای حسرت نصیبم واااای برمممممن نا امید از چاره ی دردم طبیبم وااااای برمن


به من چه که تو از صبح تا شب خوابیو خونه همیشه باید تو سکوت باشه؟

از دستم در رفت صدام بلند شد از خواب پریده میگه وای تپش قلب گرفتم.اصن یه چیزی الان یادم اومد من چی که صدهزار بار با صدای تو قلبم اومد تو دهنم؟؟خوب شد یادم اومدا ناراحت بودم که از دستم در رفته.

مامانمم که هیچوقت حوصلمو نداره همش میگه برو اصن دلش نمیخواد من دورورش باشم پس من چیکار کنم از صب تا شب تو اتاق بشینم؟دو دقه رفتم پیششا که هی گفت بسه دیگه برو منم داشتم میگفتم نه نمیرم که صدام بلند شد و اون بیدار شد

حقش بود با اون دوستم یه هفته میرفتم شهر دانشجوییش خاک به سرم که تا میگه نه منم برمیگردم.


بکشششش اسمان دندت کشششش حقته هرچی میکشی حق خودته.اخه من چیکار کنم که هر پستی مینویسم تهش به این ختم نشه که لعنت بر خودت.

میدونی وقتی به خودم فحش میدم در نهایت قلبم مچاله میشه گفتم که انگار که دو نفر درونم باشه یکیش اون خوده خوبمه یکیش اون که تو این سالا گند زده.البته درون همه همینطوریه.همون نفسای اماره و لوا.اره خلاصه من میخوام به خودم فحش ندم اما همش حس میکنم اگه فحش ندم پرو میشه یه وقت باید به حسابش برسم.اما وقتیم میدم انقدر اون قسمت خوبه نااااراحت میشه واقعا دلم براش میسوزه که انقدر باید فحش بخوره.کلا چیزه عجیبیه.

الان دلم میخواد منتقل شم یه جایی که هیییییچ چیز نباشه درونش یه خلااااااا حالا اگر خدا دوست داره میتونه اونم باشه توش :))بعد من فریز شم تو اون فضا تا هر وقت که دلم خواست.


ماه گرفتگی امشبو از دست ندین. ظاهرا ماه گرفتگی بعدی که در ایران قابل رویت باشه سال ۱۴۰۲ هست.

ماه گرفتگی جزئی که با چشم غیر مسلح قابل دیدن هست از ساعت دوازدهو نیم شروع میشه.و اوجش ساعت ۲ هست.و ساعت ۳ و نیم هم با خروج ماه از بخشی از سایه زمین ماه گرفتگی جزئی تموم میشه.

البته ساعت ۴ و ۴۷ به طور کامل ماه از نیمسایه زمین خارج میشه و ماه گرفتگی تموم میشه.ولی فک کنم بازه ی قابل مشاهده با چشم غیر مسلح همون از ساعت ۱۲ و نیم تا ۳ و نیم هست.

حتما یه نگاهی به آسمون داشته باشین. ؛)


گفتم این همه اصرار میکنه بذار برم دیگه ای کاش امروز نرفته بودم ای کاش اونجا نرفته بودیم.

قرار بود من باشم و خودشو مریم.نشسته بودیم که یهو گفت وای بچه ها نسیم.همون دوستی که تو چنتا پست پایین تر "سوپرایز." قرار بود مارو با هم روبه رو کنه اما قسمت نشد.تا اینو گفت من بدون لحظه ای مکث کیفمو برداشتمو رفتم بیرون.گفتم سه حالت داره یا داره شوخی میکنه اصن نسیمی نیس یا بازم همش کار خودشه میخواد مارو باهم روبه رو کنه یا همش اتفاقیه.چند دقه بیرون وایسادم دیدم نیومد زنگ زدم بهش که بیا پول میزو بگیر ازم من دارم میرم که گفت صبر کن داریم میایم.رفتم از پشت یه ستون گفتم چمیدونم شاید نسیمم دنبال سرش باشه.

نبود.اتفاقی بوده.خوشال هستم و خداروشکر که من باهاش چشم تو چشم نشدم اما اینکه فرار کردمم همچین خوشال نیسم به خاطرش.

وقتی نسیم بچه هارو دیده اومده جلو گفته شما همین دوتا بودین؟آسمان نبوده؟ اونا هم گفتن نه.بعد گفته من میخواسم قرار بذاریم که با هم و با اسمان بریم بیرون اما فک کنم اسمان نمیاد اصن اونا هم گفتن اره فکر نکنیم اون بیاد بعد گفته اصلا ازش خبر دارین گفتن نه.البته وقتی انقدر واضح ازشون میپرسه شما فقط خودتون دوتایین یعنی اون منو دیدههههههه همون اول.به هرحال خداروشکر که چشم تو چشم نشدیم‌.بچه ها میگن کاملا فهمیده که تو بودی و خیلی ناراحت بود قیافش چون دیده که من چه سریع رفتم اما مطمئنا وقتی بره خونه بعد که فکر کنه خیلیم خوشال میشه میگه ببین چه خوشش نمیاد منو ببینه چرا؟چون من به یه جایی رسیدم و اون یعنی من هیچی نیستم و فرارم فقط به خاطر کنکوره.وگرنه چرا نباید با افتخار بیاد جلو؟خلاصه اینم مثل بقیه پستا اخرش میرسیم به اینکه اسمان فاااااعک یو.

البته داستان جدایی ما یه چیزه دیگه بود. اون بود که بعد اعلام نتایج سال اول با وجودی که رتبش خوب بود با همه و من که دوست صمیمیش بودم قطع رابطه کرد.هیچ وقت نفهمیدم چرا.بعد یه سال پیداش شد با بقیه ارتباطو از سر گرفت اما با من نه.به بقیه میگفت شاید اگر بیاد سمتم تحویل نگیرم به هرحال از این رابطه فقط یه سوال واسه من مونده اینکه اون چرا بی هییییییچ دلیلی یهو رفت وگرنه دیگه نه دلم میخواد دوست شیم نه چیزی.جواب سوالمم وقتی دوست دارم بگیرم که به یه جایی تو زندگیم رسیده باشم که وقتی ازم بپرسه خب تو چیکار کردی نگم درست تو همون نقطه ایم که اخرین بار دیدمت.


خدایا یه دو دقه ولم کن چیزی بهم نگو من خیال پردازی بکنمو.اره میدونم جفتمون میدونیم که فاک بر من.

اقا من در حال حاضر که نمیتونم خونه باشم حالا موندم وقتی میام اینجا در کنار درسا انگلیسی بخونم یا المانی؟

راستی هیچ وقت این روزا رو فراموش نکن.از خونه فرار کردنات.قایم شدنات.یواشکی غذا خوردنات.گریه هات کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتنا.اره.

بازم مثله همیشه خاکِ فاااااعک بر یو. 


از امروز میخوام تمام تلاشمو بکنم که کمتر تو حرفام فحش به کار ببرم و مثه یه ادم با شخصیت صحبت کنم.من خدای عصبی شدنم و در کسری از ثانیه چنان جوش میارم که فقط فحش دادن و له کردن طرف ارومم میکنه ولی خب خیلی زودم اروم میشم و همه چی یادم میره ولی خب بقیه که یادشون نمیره.

همیشه میخواستم بعد تموم شدن درسم این تغییر رفتارارو شروع کنم، ولی الان میبینم قرار نیس تموم شه و من همینجوری بیشوعور موندم.حالا چی شد که تصمیم گرفتم از همین الان شروع کنم؟ چون دیدم دو نفر داشتن باهم مثه من حرف میزدن، و دیدم که چه قدر زشت و بی کلاسیه.یعنی حالم بهم خورد گفتم نمیشه تا کی صبر؟!بهتره از همین الان شروع کنم.امیدوارم بتونم چون گفتم که من اعصاب درست حسابی ندارم.ولی سعی میکنم وقتی عصبانی شدم به جای فحش، مودبانه حساب طرفو برسم.

 


من میدونم، حتی این تن منو نمیبخشه به خاطر تمام زجرایی که بهش دادم؛ دیگه خانواده و خدا که بماند.

تبریک میگم، واقعا تبریک میگم.بالاخره تبدیل شدی به اون ادم لجنی که همیشه میترسیدی.تا همین پارسال هنوز جا داشتی ولی الان دیگه تموم شد.

برو گمشو فقط.


بعضیا تا وقتی باهاشون خیلی قاطی نشدی، باهات خوبن

بعضیام تا وقتی باهاشون قاطی نشی باهات خوب نیستن

منم که عاشق کشف شخصیت ها و این رفتارام.عاشق این پیچیدگی ها و تفاوت ها.laugh 

الان داشتم به یکی از دوستام فک میکردم که قبل از اینکه ما صمیمی بشیم چه قدر رفتار خاکی داشت چه قدر خیر خواه بود ولی بعدش که صمیمی شد و مقایسه هاش شروع شد، اون حسادت درونش روشن شدو فقط ضربه زد. دیگه هیچ خبری از اون دختر با محبتو خیرخواه نبود.واسه بقیه بود، همون بقیه ای که باهاشون صمیمی نبود.

هعی روزگار.

میدونم کاملا طبیعیه که ادم با هرکسی یه رفتاری داشته باشه ولی حداقلش اینه که هیچ وقت نمیشه یه نسخه کلی پیچید.

این که مثلا بگی فلانی خیلییی دختر خوبیه یا بدیه.نه اصلا نمیشه شخصیتارو کلی گفت.

یعنی واقعا همه انقدر پیچیده هستن یا من انقدر پیچیدش میکنم؟!


محکم بااااش.از حرف خودت کوتاه نیا.اگر عقیده تو اینه و فکر میکنی درست میگی دلیلی نداره که با اصرار بقیه شل بشی و نظرتو تغییر بدی.

وقتی چیزی تو ذهنته بیانش کن.تو هیچ وقت حرف دلتو نمیگی.و همیشه باعث سوتفاهم میشی.خیلی محکم بدون خنده و جدی حرفتو بزن.همیشه یاد گرفتی جلو خودتو بگیری و سکوت کنی.

یاد بگیر همیشه همون اولش اگه چیزی رو دوست نداری بگی نهههه چون وقتی بعدا بخوای بگی نه دیگه سخت تره چون عادت کردن که مدلت اینه بعد سختته عوض شی.اگه همون اول یاد نگیری که نه بگی بعدا باید سواری دادنو یاد بگیری!

وقتی میری کلاسی چیزی خیلی واضح همون اول انتظارات و چیزایی که میخوایو بگو.همون اوووول.وقتی میبینی همون چیزی که میخواستی نیست خیلی سریع تغییر مسیر بده بیا بیرون الکی نمون.

و مهمترررررررینش کمک بگیییییییییر وقتی که مشکل داری از دیگران کمک بگیر انقدر نمیخواد مستقل بازی در بیاری تو عقل کل نیستی.از یه متخصص کمک بگیر.

و در اخر گفتگوهای ذهنیت.باید مغزتو ساکت کنی.بسه این همه فکر کردن.STOP! تنها عاملی که انقدر آشفتت میکنه همین حرفاییه که از صبح تا شب داری به خودت تو ذهنت میزنی.

(راستش من میخوام از یه متخصص کمک بگیرم اما همش فک میکنم دارم لوس بازی در میارم و جواب سوال پیش خودمه و خودمم که باید بخوام کسی نمیتونه کمکم کنه همش از این چیزا.)


اون دختره بود که پست قبل ازش نوشتم، همون که گفتم اصرار میکنه بغل دست هم بشینیم.اقا فقط دو روز باهاش بودم چنان زود عادت کردم که حالا یه روز که نباشه من نمیتونم درس بخونم! همین قدر مسخره.واقعا متاسفم واسه خودم که ادمیم که انقدر زود وابسته میشم.همیشه قبلش کلی مقاومت میکنم ولی بعدش خودمم که از طرفم بدتر میشم.

خلاصه این وقتی که میگه بیا کنار هم بشینیم من روم نمیشه دست به موبایلم بزنم یا برم تو هپروت چون واقعا ضایع هست کسی که تو هپروتهlaugh در نتیجه تمام مدت حواسم به درس هست و میخونم.بله باز جمله ی معروفو بگم؟!

 


درد داره ببینی تو همه چیو داشتیو استفاده نکردی.از استعداد تا پول تا حمایت تا روان اروم.و حالا.

حالا تنها چیزی که میمونه یه دنیاااا حسرتو آهِ

بعضیا خیلی بی لیاقتن.تو مغزشو داشتی.یه مغز که توان موفق شدنو داشت راه و رسمشو بلد بود فکرشو داشت. تو هیچی کم نداشتی.ولی اخه لعنتی چرا نمیخوای برگردی؟ چتهههه تو هاااان.دردت چیهههه که اینجا افتادی.چه قدر کم عقلی.

یعنی میشه برگشت به روزای اوج؟ولی اخه دنده عقبی نیست.فقط‌میمونه یه چیز.

 


خیلی نپخته و نسنجیده عمل میکنم واقعا نمیدونم چرا

اونم من که اصلا نه میتونم خودمو ببخشم نه فراموش کنم حرکتای زشتمو

بهتره که‌ یه تصمیم جدی بگیرم اینطوری نمیشه. این رفتارا واقعا آنرماله.دست خودم نیست من دلم میخواد مادر ترزای دوم شم.یعنی من بیشتر از اینکه دوست باشم واسشون مادر دومشونم!! اره یه خلو چل که به جای مامانشونم من باید واسه خرابکاریاشون حرص بخورم.یعنی من میخوام مواظب همههههه باشم اجازه ندم کسی اشتباه کنه اگر داره راهو کج میره به زووووور جلوشو بگیرم درصورتی که اگر مادرم باشی یه وقتایی باید بچتو ول کنی تا خودش یاد بگیره.

واقعا چرا من انقدر خودمو درگیر مسایل دیگران میکنم؟ اگر بفهمم یه مشکلی دارن اون وقت دیگه فقط مشکل اون نیست، مشکل منم دیگه محسوب میشه و من باااااید کمکشون کنم.خیلی دوس دارم ریشه ای، دلیل این رفتارامو کشف کنم.خل و چلم یعنی؟اون که اره حتما.حالا الان جریان چیه؟هیچی این منشیِ مشاوره پیام داده که جلسه مشترک منو دوستم با حضور والدین.به دوستتم خبر بده.خب مامان من که باهم هنوز رابطمون درست نشده علاوه بر اونم من نیازی ندارم چون مامان من اصن به من گیر نمیده و همه جوره همراهمه راجع به درس.چندسال پیشم که وضع اینجوری نبود تمااااام مشاوره های تلویزیونو رادیو این ور اون ورو گوش میدادو همهههه چیو میدونه.ولی مامان دوستم کسیه که بدبخت کرد دخترشو بس که بهش کار میده انجام بده بعدم رو اعصابشه همه جوره یعنی من حاضر نیستم یک ثانیه جاش باشم بس که دعواش میکنه و سرکوفت میده. سال اول اگر محیط خونرو براش اروم میکرد، اینجوری نمیشد این دخترش که انقد درسش خوب بود، کارش به اینجا نمیکشید. یعنی ضعف اعصاب گرفته دوستم کلا یه روز اروم نداره. اون واقعا نیاز داره که مشاوره باهاش حرف بزنه بلکم دست از سر دخترش برداره. حالا به محضی که شنید من تنها میرم بدون والدین گفت پس منم نمیام یعنی من فشاااااارخونم رفت بالا چنان سردردی گرفتم که فقط دلم میخواست گوشیو بده بهش صدتا فحشش بدم.انگار بچه ها خجالتم نمیکشه تو چیکار به من داری که چیکار میکنم چیکار نمیکنم.تو که میخواسی بری تا من گفتم تنها میرم تو هم گفتی من نمیام!خیلی عصبانی بودم گفتم گوشیو بده به مامانت به زور داد خلاصه براش توضیح دادم که چیا میخواد بگه مثلا میخواد ازوالدین تعهد بگیره که ضمانتی نمیکنه دانش اموز اگر هرکاری که ازش بخوایمو نکنه، منه مشاور مسولیتی در قبالش ندارمو از ای چیزا. گفت باشه و قطع کردم بعد دوستم پیام میده که من که درصدای عمومیو نگفتم به مامانم اینم اگر جلوش بگه من چیکار کنم؟! هیچی دیگه رفتم به مشاوره گفتم ما بدون والدین میایم بعد برات توضیح میدیم چرا اونم گفت باشه تنها بیاین. یعنییییی همش تقصیر منشیه شد که به من گفت تو به دوستتم خبر بده هماهنگ کن اگر نگفته بودو خودش بهشون خبر میداد انقدر من حرص نمیخوردم با مامانشم نمیخواست حرف بزنم که اخرشم شد حرف مامانش خودمون تنها میریم‌.اوووف.

خب از این موضوع بگذریم.

من اصلا خوشم نمیاد تو کتابخونه با کسی دوست شم چون تو کتابخونه باید تنها باشی.اینو همه میگن که اگه دوست پیدا کنی هی میرین بیرون حرف میزنین.حالا یه دختره اشنا اومده تازه و همش میگه که وای بیا بغل دست هم بشینیم میخواد ناهار بخوره یا بره دسشویی میگه بیا باهم بریم.بعدم همش میگه وای من خیلی بچم من همش سوتی میدم ولی اصلا تعارفی نیستم بعله اگه خجالتی بود روش نمیشد به من هی بگه بیا اینجا بشین اونجا نشین واسه این رو داره! ولی واسه تنها گشتن تو محوطه روش نمیشه!فک کن منی که حاضر نیستم هیچکس نه جلوم بشینه نه بغلم://// بهش گفتم نه مرسی من اینجا راحتم بعد خودش رفت کتاباشو اورد میز بغلم همشم مینویسه هر چی بخونه رو کاغذ چک نویس مینویسه چه حفظی چه مساله یعنی دو کیلو کاغذ اخر هر روز این چک نویس کرده بعدددد خودکارش صدا میده یعنی دیدین بعضی خودکارا تهش شله هی فشار میدی میخوره تهش صدا میده:||||| هعی.مشکلات مزخرف من.

 سال سومشه که میخواد کنکور بده.اقا مثلا همین مورد راجع به موضوعی که اون بالا گفتم، وقتی گفت وضعیتشو من کلی واسش ناراحت میشمو نصیحتش میکنم، از اشتباهاتم بهش میگم، بعد میفهمم سال اول ۱۸۰۰ شده سال دوم ۲۳۰۰.البته دروغ نمیگه ها وضع درسیشو خبر داشتم تو دوتا کلاس باهام بود.وقتی رتبه‌شو فهمیدم گفتم اقا ول کن اینارو تو بگو من چیکار کنم برسم به الان تو تازه.:/یعنی من فک میکنم فقط خودم عقل کلم فقط من میفهمم بقیه نمیفهمن و منننن وظیفمه که حالیشون کنم.

از این ثانیه به بعد خودمو به هیچ وجه درگیر مشکلات بقیه نمیکنم.به من هیچ ربطی نداره.مثلا میخوای بگی واسشون ناراحت شدی که چی؟ که مثلا بگن وای تو چه دختر خوب و دلسوزی هستی؟!؟!؟ نه گله من فوقش میگن یارو چه ساده و خلو چله.باید رو خودت کار کنی مشکلات بقیه به تو ربطی نداره.

وای از دست مسول کتابخونه که امروز که دوباره دیدم گفت ما یه قراری داشتیما گفتم بابا قلمچی اولین ازمونش ۱۹ مهره گفت خلاصه برام بیار با اون تقدیرنامه جفتش تا بعد بتونم تمدید کنم برات وااااای این که چیزی از ترازا حالیش نیست یه درصد فقط شاید بفهمه چند بزنممممم وای اگه بد شد!!!شعت

 

 

اقااااااااا مامانم الان اومد یهو بی مقدمه گفت این دوستت(همون دوستی که اول پست راجع بهش نوشتم) تو کتابخونه هم باهات هست؟ میگم نه.میگه خلاصه برای خودت دوست پیدا نکن اونجا که اصلا فایده نداره!!!!!!!!!! اقا مامانا از کجا میفهمن یعنی بدون اینکه بهش بگم یکی اونجا باهام دوست شده خودش فهمید، اومد اخطارشم داد!

پشم هایم اثر بزرگ علوی:/


کفرااااات اه اه

 

خب چی میخواستم بگم؟

اهان مشاوره. بهم گفتش که مغز مثل یه بچه حرف گوش کنه.اگر باهاش بد حرف بزنی هی بگی تو تنبلی تو احمقی تو بی عرضه ای، میره تماااااااام تلاششو میکنه که بهت ثابت کنه همینایی که تو میگی هست.یا مثل یک سگ وقتی واسش یه توپ میندازی میره همون توپرو واست میاره.نمیره یه عروسک بیاره.مغزم همینه.هرچی رو که بگی میره برات ور میداره میاره.بعد گفت تو حالا چی میخوای برات بیاره؟

بدون مکث گفتم آرامش.این تنها چیزیه که ازش میخوام.گفت پس بنویس همینو.

خلاصه تمام حرفش این بود که با خودت درست حرف بزن و دست از فحش دادن به خودت بردار.

دو جلسه رفتم پیش این خانمه.مشاوره تحصیلیه بهم معرفیش کرد.خانمه همش از زندگیش بهم میگه که چه قدر بچگی سختی داشته.روز اول بهم گفت که باهام راحت باشو هرچییی که میخوای بگو گفت تو هرچیو‌ که بگی من تجربه کردم.از فقر اعتیاد همه چییییی.گفت من بچگی بابام عمل کرد از کار افتاد بعد خرجمونو از راه اجاره دادن تک تک اتاقای خونمون که بزرگ بود درمی اوردیم.والا نمیدونم تا چه حدشو راست میگه من که میگم عمدا بهم اینطوری میگه که وضع خوبی نداشتن که من راحت باشم همه چیو بگم.نمیدونم دیگه خدا داند.خلاصه اینکه من اصلا حوصله گوش دادن به خاطراتشو ندارم.یعنی واسه این حرفا وقت ندارم.بیشتر دلم میخواد خودم حرف بزنم.وقتی بهش میگم یه راهکار بده که من انقدر نترسم تو زندگی یا اینکه چیکار کنم که بتونم خودمو زود جمع کنم میگه که الان خیلی زوده تو نهایتا دوسال دیگه میرسی به این نقطه ای که میخوای.به هرحال من الان مغز اشفته ای دارم که دلم میخواد اروم بشه.

ازم پرسید تو این یه هفته تغییریم داشتی؟گفتم نمیدونم.حس نمیکنم که مغزم اروم شده.اروم بودم ولی دلیلش این بود که شرایط خونه اروم بود.حس نمیکنم تسلطی به روانم داشتم.من هنوز سر نقطه اولمم.امیدوارم کمکم کنه به ترسام غلبه کنم تا شرایط خونه اصلا برام مهم نباشه.نمیدونم اصلا شرایط قابل کمکی هست یا نه.

فقط میدونم که دلم کمک میخواد.

از اون دختره تو کتابخونه بگم.راستش وقتایی که میاد باهام ارتباط میگیره دیگه نه خودش میتونه درس بخونه نه من.یعنی مثلا اگر تا ساعت دو ظهر نیاد طرفم، از صبحش تا دو عالی میتونه بخونه اما به محضی که اومد طرفم دیگه هممممش دلش میخواد بیرون باشیم و وقتی که زیاد بیرون بمونه دیگه نمیتونه برگرده سرجاش.قرار شد دیگه باهم نریم بیرون حتی واسه ناهار.از روووووز اول بهش گفتم دوست واسه خودت پیدا نکن.گفت نه من که نمیخوام کار خاصی بکنم باهات.به هرحال تو این مدت هر چه قدر میگفتم نه نمیام بیرون از صدبار بالاخره بار اخر اون پیروز میشدو میرفتم بیرون یه معضلی شده بود برام مهار این.چون بی نهایت پیله هست.فعلا که خودش اقرار کرد که بهتره حتی واسه ناهارم نریم بیرون باهم.بعد تا حالا دوبار این قرارو گذاشته ولی بازم میومد اما الان فک کنم جدیه.بعد تهش هی میگه خوشحال شدی اینو گفتماااا.میگم مگه داری امتحانم میکنی هی؟! معلوم نیست چی دلش میخواد به هرحال هیچی بدتر از بی ارادگی نیست.

من که انقدر مشکل دارم که تا کردن با این دختره توش گمه.

فعلا تمام هدفم کنترل مغزو احساساتمه.

راستی امروزم که شهادت حضرت محمد.ایمانم که سست شده.اینجا تنها جاییه که خالصانه با خدا حرف میزنم.یا محمد لطفا.به راه راست هدایتش کنین.اوف.

 

 


هیچ وقت این دورانو فراموش نمیکنم.این چند سال خیلی با خودم درگیر بودمو هستم.یه چیزایی فهمیدم، مثل اینکه نباید زیاد با خودم حرف بزنم، چون بعضی وقتا این درگیریای فکریم به جاهای باریک کشیده میشه.انقدر آشفته‌ام میکنم که روزها طول میکشه تا آروم بشم.واسه یه مغز اروم باید دست از زیاد فکر کردن بردارم.

تو این مدت که مدام در حال کشمکش بودم، وسطاش به نتایج فلسفیم میرسیدم که بعضی وقتا یادداشتشون میکردم. قسمت خوبش فقط این نتیجه هاست.وگرنه وقتی به خودت گیر میدیو فحش میدی و سرزنش میکنی خیلی حالت گرفته میشه.

از چند نفر کوچیکتر و بزرگتر پرسیدم شماها این دورانو طی کردین؟اینکه انقدرررررر با خودتون و رفتارتون و کرده هاتون درگیر باشین؟درونتون انقدر آشفته و پریشون باشه.همه چیو با هم قاطی کنین نفهمین چی درسته چی غلط؟میخواستم ببینم ایا همه این دورانو دارن یا من به خاطر اشتباهاتم افتادم تو این باتلاق؟.فهمیدم که همه تجربش نمیکنن.اگه راهو درست رفته باشی واقعا دلیلی نداره انقدر با خودت درگیر باشی.پس بازم میرسیم به همون جمله ی همیشگی، تقصیر خودته.

یه جمله ای یه بار دیدم که نوشته بود همه ی کارها قبل از بهتر شدن اول بدتر میشن.خخخ یه چیزی تو همین مایه ها.یا زندگی مثه ساعت شنیه باید کاملا زیرو رو بشه تا ادامه پیدا کنه.

حالا منم حس میکنم دقیقا به اون پیک رسیده.از لحاظ روانیا.

و بعد از همه ی این درگیریا وقتی اون قله رو رد میکنی بعدش سرازیریه و آرامششششششش.اخ این وسطاش پیش میومد که یهو بعد از اون همه دعوا تویه ذهنم آروم میشدم. یه ارامش مطلق.یه سکووووت.

نمیدونم اما حس میکنم میشه بازم به اون سکوت رسید.اگه دست سرنوشت بذاره.اگه این مغز دست از این بازیاش بر داره.

اون دختره بهم گفت که سال اول که رتبش شده 1800 چه جوری رفتار میکرده.میگفت یه ادم بداخلاق عصبانی بودم که به هیچکس اجازه نمیدادم بیاد طرفم فقط درسم برام مهم بود و روزی ۱۲ ساعت تو کتابخونه میخوندم.اما حالا چی.همش درگیر حاشیه های بچه های اینجا میشه.

دیروز بهش گفتم من تو تمام این سالا دنبال اصل خودم میگردم.همون اصلو هویتی که حالا انقدر ازش دور شدم و کمرنگ شده که هیچی ازش یادم نیست.تو تا هنوز یادت نرفته برگرد به اصلت.البته خیلی نمیفهمه چی میگم.فقط خودم میفهمم.چون اون روی سکه رو من دیدم.

بهش گفتم اصن بیا امتحانی تا اخر هفته چالش بازگشت به اصل خویش رو اجرا کنیم.خخخ.اگه میتونست خیلی خوب بود.

من چی بگم که نمیدونم اصلم چی بودو کی بود؟

 


بهت قول میدم وقتی کنکور تموم شد میتونی مثل قبل شاد باشی.

انگیزه و حسو حالت برمیگرده.خمودیت از بین میره.همه ی اون آرزو ها و علایقت که الان دیگه حتی فکر کردن بهشونم حالتو خوب نمیکنه، برمیگرده.باور کن.آخ آخ.

چند روز بود آروم شده بودم.مغزم ساکت شده بود.ولی امروز از صبح تا حالا درس نخوندم همش فکرو فکرو فکر.

چرا من فقط میتونم واسه بقیه شعار بدم ولی خودم از کوزه ی شکسته آب میخورم؟!


اقا اون دختره بود که میگفتم همش میاد وقتمو میگیره میگه بیا بریم بیرون یا همش میگه بیا بشین کنارم و من داشتم کلافه میشدم از اینکه نمیتونم مهارش کنم،خب؟؟؟؟

 جدیدا با یه دختری دوست شده.بعد امروز اومد با چشم گریون گفت این دختره خیلی وقت منو میگیره همش میگه بیا بشین پیش من همش بهم بکن نکن میکنه من افتادم تو یه باتلاق که نمیتونم ازش بیرون بیام چیکار کنم از دستش راحت شمو، گریه میکرد همینجور. اقااااا یعنی پشمام ریخت فقط!!!!!!!!فک کنننننننن دقیقا همون کارایی که با من میکردو یکی باهاش کرد بعد گریه میکرد که چراااا؟! یعنی بهشتو جهنم واقعا همین دنیاست.ایول ایول خدا جدا دمت گرم.هرررررچند اون خیلی سریع تر از من از پسش برخواهد اومد.

هرچی بیشتر میرم تو اجتماع بیشتر میفهمم که چه قدر سخته تعامل و معاشرت با بقیه و چه قدر از من انرژی میگیره وقتی که با ادمایی که از جنس خودم نیستن، بخوام دم‌خور بشم.

‌تمام حرفاشون یا راجع به این پسرو اون پسره یا هیکل این و اون یا اینکه وای از اون دختره چه قدر بدم میاد وای اون اینجوریه.تا قبل از اینکه این دختره بیاد من با هیچکس حرف نمیزدم اما خب الان با سه نفر دوستم.الان میفهمم که چه قدر دوستای مدرسم خوب بودنا ما اصن دغدغه هامون این چیزا نبود.کلا فازمون یه چیز دیگه ای بود.

خیلیییی پشت سر همدیگه حرف میزنن.از هیچکسسسس خوششون نمیاد به جز اندکی از پسرا.دخترای همجنسشون که ابدااااا.بعد بهش میگم اقا پشت سر منم از این چیزا میگی میگه نهههه من تورو دوست خودم میدونم.اره جون خودتindecision


اقا اون دختره بود که میگفتم همش میاد وقتمو میگیره میگه بیا بریم بیرون یا همش میگه بیا بشین کنارم و من داشتم کلافه میشدم از اینکه نمیتونم مهارش کنم،خب؟؟؟؟

 جدیدا با یه دختری دوست شده.بعد امروز اومد با چشم گریون گفت این دختره خیلی وقت منو میگیره همش میگه بیا بشین پیش من همش بهم بکن نکن میکنه من افتادم تو راهی که نمیتونم ازش بیرون بیام چیکار کنم از دستش راحت شمو، گریه میکرد همینجور. اقااااا یعنی پشمام ریخت فقط!!!!!!!!فک کنننننننن دقیقا همون کارایی که با من میکردو یکی باهاش کرد بعد گریه میکرد که چراااا؟! یعنی بهشتو جهنم واقعا همین دنیاست.ایول ایول خدا جدا دمت گرم.هرررررچند اون خیلی سریع تر از من از پسش برخواهد اومد.

هرچی بیشتر میرم تو اجتماع بیشتر میفهمم که چه قدر سخته تعامل و معاشرت با بقیه و چه قدر از من انرژی میگیره وقتی که با ادمایی که از جنس خودم نیستن، بخوام دم‌خور بشم.

‌تمام حرفاشون یا راجع به این پسرو اون پسره یا هیکل این و اون یا اینکه وای از اون دختره چه قدر بدم میاد وای اون اینجوریه.تا قبل از اینکه این دختره بیاد من با هیچکس حرف نمیزدم اما خب الان با سه نفر دوستم.الان میفهمم که چه قدر دوستای مدرسم خوب بودنا ما اصن دغدغه هامون این چیزا نبود.کلا فازمون یه چیز دیگه ای بود.

خیلیییی پشت سر همدیگه حرف میزنن.از هیچکسسسس خوششون نمیاد به جز اندکی از پسرا.دخترای همجنسشون که ابدااااا.بعد بهش میگم اقا پشت سر منم از این چیزا میگی میگه نهههه من تورو دوست خودم میدونم.اره جون خودتindecision


اقا اون دختره بود که میگفتم همش میاد وقتمو میگیره میگه بیا بریم بیرون یا همش میگه بیا بشین کنارم و من داشتم کلافه میشدم از اینکه نمیتونم مهارش کنم،خب؟؟؟؟

 جدیدا با یه دختری دوست شده.بعد امروز اومد با چشم گریون گفت این دختره خیلی وقت منو میگیره همش میگه بیا بشین پیش من همش بهم بکن نکن میکنه من افتادم تو راهی که نمیتونم ازش بیرون بیام چیکار کنم از دستش راحت شمو، گریه میکرد همینجور. یعنی داشتم شاخ درمی آوردم!!!!!!!! فک کنننننننن دقیقا همون کارایی که با من میکردو یکی باهاش کرد بعد گریه میکرد که چراااا؟! یعنی بهشتو جهنم واقعا همین دنیاست.ایول ایول خدا جدا دمت گرم.هرررررچند اون خیلی سریع تر از من از پسش برخواهد اومد.تازه یه بارم قبل از این جریان بهم گفته بود تو خیلی زود آهت میگیره ادمو. گفتم چی شده دقیقا مگه؟ولی هرکاریش کردم نگفت سر کدوم جریان.هرچند من اصلا به این اعتقاد ندارم.اگر ظلم کنی زود جوابتو میگیری فرقی نداره به کی باشه.یعنی الان باز میفهمه که اینم قضیه ی همون اذیت کردنای خودشه که سرش اومده؟!

هرچی بیشتر میرم تو اجتماع بیشتر میفهمم که چه قدر سخته تعامل و معاشرت با بقیه و چه قدر از من انرژی میگیره وقتی که با ادمایی که از جنس خودم نیستن، بخوام دم‌خور بشم.

‌تمام حرفاشون یا راجع به این پسرو اون پسره یا هیکل این و اون یا اینکه وای از اون دختره چه قدر بدم میاد وای اون اینجوریه.تا قبل از اینکه این دختره بیاد من با هیچکس حرف نمیزدم اما خب الان با سه نفر دوستم.الان میفهمم که چه قدر دوستای مدرسم خوب بودنا ما اصن دغدغه هامون این چیزا نبود.کلا فازمون یه چیز دیگه ای بود.

خیلیییی پشت سر همدیگه حرف میزنن.از هیچکسسسس خوششون نمیاد به جز اندکی از پسرا.دخترای همجنسشون که ابدااااا.بعد بهش میگم اقا پشت سر منم از این چیزا میگی میگه نهههه من تورو دوست خودم میدونم.اره جون خودتindecision


 تو این مدت که نت نیست چه قدر من پست میذارم!

امروز به موقعش رفتم اون بالا که هیچکس نباشه و بهش زنگ زدم.گفت خب از اوضاع درسی بگو.گفتم فعلا خوبه.و من الان مشکلی با درس ندارم.مشکلم خونه است.گفتم من چیکار کنم که عین خیالم نباشه این بحثارو؟گفت امکان نداره بتونی بیخیال باشی!

گفت این مشکلات یا متمادی هستن یا گذرا. اگر دوست داری بگو چی هستن، اگرم راحت نیسی ما یه سری اصول کلی میگیم.واااای خدا خیرش بده که این راهو جلوی پام گذاشت که نخوام توضیح بدم.خلاصه گفتم کلیو بگین.گفت اگر گذراست مثلا مثه اینکه هربار برن خرید میخوان غر بزنن سر مشکلات مالی یا مثلا اگر همسایه اومد یه چیزی گفت دعواشون شد به خودت بگو به من ربطی نداره.ولش کن این گذراست تموم میشه میره ارزش نداره فکر و وقتمو بذارم روش.ولش کن بره.بعد من بهش گفتم حرفایی که بهم میزننو، گفت اینا همش بازیه ذهنشونه که بهت میگن اگر تو رفته بودی وضع این نبود.تو مطمئن باش اگر قبول بشی بازم وضع همینه.بعد من بهش گفتم نه، من این منطقی که میگینو قبول ندارم‌ یکم تو دلش فک کنم فحشم داد، ولی اشکال نداره تو همین وبلاگ با خودم قرار گذاشتم وقتی حرف یکیو قبول ندارم راحت بگم. نه که بیخیال شم.خلاصه بهش گفتم نه من مثل اونا معتقدم که اگه تو زندگیت یه شادی داشته باشی دلتو به اون خوش میکنی و استانه تحملت میره بالا.گفتم بهش خود شما اگر تو زندگی یه دلخوشی داشته باشین، تو مشکلات کمتر ناراحت میشین میگین در عوض اونو دارم.قبول ندارین؟گفت نه!اینا همش بازیِ ذهنِ.

بعد مثال زد گفت یه خانومی بود به شوهرش میگفت من به خاطر اینکه تو مجبورم کردی زود بچه دار شیم الان تو اوج جوونی هیکلم بد شده بعد روان درمانگر به شوهرش میگه تو که پولداری برو واسه بچه هات پرستار بگیر پایین خونتونم وسایل ورزشی بگیر مربی خصوصیم بگیر تا خانمت ورزش کنه.مرده همین کارو میکنه بعد یکماه خانومه میگه من نمیخوام بدنم درد میگیره ورزش میکنم این مربیه هم خوب نیس.روان درمانگر میگه خب بهش بگو برو هر باشگاهی که میخوای.مرده میره به خانمش میگه حالا که بچه ها پرستار دارن غذا هم میپزه برو باشگاه سر کوچه. خانومشم میگه نه من همش فکرم پیش بچه هاست و نمیتونم.خب اینا همش بازیایی هست که ذهن خانمه واسه‌ش در میاره.

یا مثلا گفت یه موردو خودم الان دارم.خانمه متخصص معروف شوهرشم پزشک دوتا بچه هاشونو فرستادن کانادا بهترین خونه و ماشینو دارن اما خانمه میاد جلویه من گریه میکنه که من از زندگیم راضی نیستم حالم خوب نیس.چرا؟چون اگر ایده آل ترین شرایطم داشته باشی میری میگردی از تو باغچه‌ات یه کرم بوگندو پیدا میکنی ورمیداری.هیچ وقت ارامش نداری و راحتم نیستی.میگفت هممون همینیم.همیشه میریم میگردیم یه ضعف و مشکل پیدا میکنیم واسه خودمون عَلَمش میکنیم.

خیلی نمیتونم الان تشخیص بدم که داره درست میگه یا حداقل به زندگیه خودم و حرفایی که بهم میزنن، اینکه اگر رفته بودی دانشگاه چه قدر وضع خوب بود، تعمیم بدم یا ندم.نمیدونم.من مثل خانوادم فکر میکنم.من اگر قبول شده بودم الان، حالا نه همه چیز ولی خیلی چیزا خوب بود.

بعد گفتش که تو باید به درست اعتیاد پیدا کنی اقا اینجاشو خیلی دوست داشتم چون اینجاش با منطقم میخونه.laugh

گفت شاید خیلیارو دیدی که میان کتابخونه ولی همش اینور اون ورو نگاه میکنن یا همش بیرونن اینا میدونن باید درس بخونن.مثه فلان دانش اموز نیستن که هر روز تو خیابونو تفریح باشن، اما اعتیادشون از نوع منفیه.

خیلیارم میبینی که وقتی میان از اولش تا اخرش سرشونو بلند نمیکنن استراحتای کوتاه دارن.اینا اعتیادشون به درس خوندن از نوع مثبتشه.وقتی ازشون میپرسی چرا هدفاشونو یکی یکی برات میگن.پس اون انگیزه هست که تو ادامه ی مسیر نگهشون میداره.اعتیاد و انگیزه.تا جلسهی بعدی بشین خیلییی فک کن.فک کن ببین از زندگیت دقیقا چی میخوای.درس نباید وسیله و ابزار تو باشه واسه اینکه نجات پیدا کنی از خونتون درس باید . باشه.این کلمه هرو یادم نیست الان چی گفت.

گفت مغزت خیلی خوب میفهمه اصلا نمیتونی گولش بزنی.اینکه بگی قبول شم تا فلانی رو ضایع کنم یا قبول شم که از دست فلان چیز راحت شم اینا هدف نیست.درست مثل بچه ای که مامانه بهش بگه برو اتاقتو تمیز کن بعد میبرمت پارک.میره تمیز میکنه میاد میگه خب حالا اگه بازم بچه خوبی باشی این کارم بکنی بعد میریم پارک.میگه دیگه اخرش حتی اگر واقعا هم بخوان ببرنش پارک اون گول نمیخوره دیگه.استفاده ابزاری کردن باهاش.پس اینا هدف نیست بگرد یه هدفی پیدا کن که باهاش زندگی خودتو یا جامعه‌تو بهتر میکنه.

و بعدشم اینکه هر بار خواستی به چیزای دیگه فک کنی اول ببین اون چیز مهمه یا نه صرفا یه فکر مزخرفه یا خیال پردازیه.اگر مهمه خب خودتو ناز کن بگو حق داری نگران باشی اما اگه نبود محکم به خودت نهیب بزن بگو بسهههههه‌ بشین درستو بخون لوس بازی در نیار. این مثلا بیست دقیقه مغزت ساکت میشه دوباره افکار میاد دوباره به خودت بگو نععععع(همون قانون stop).این بیست دقیقه نیم ساعتا جمع میشه و تایم مطالعت میره بالا. وسطاش فک کنم اینم گفت که مغزت خیلی خوب باهات راه میاد وقتی تو بهش بگی اوکی ببین من یه عمر گند زدم اما الان باید جبران کنم پس اون وقت ساکت میشه و میخونی‌.

همین دیگه.همیشه بیشترشو اون حرف میزنه من که تا میام تعریف کنم گریم میگیره هرچه قدم که قبلش به خودم میگم نه لوس نشو گریه نکن.آبروتو نبر ولی باز محاله بتونم خودمو کنترل کنم.تلفنی خیلی خوب بود چون نمیدید گریه هامو ولی خب از رو صدام مشخص بود.

ده دقیقه اخرش که داشتیم حرف میزدیم تمرکزم رفت نفهمیدم دقیق چی گفت.چون دیدم صدای یه جیغ داره میاد بعد دوتا ماشین پلیسم اومده تو محوطه کتابخونه.گفتم شاید باز دخترو پسری رفتن اون پشت مواد کشیدن زنگ زدن پلیس.خلاصه بعد فهمیدم یه دختری اومده یکم حرف ی زده تو نمازخونه وسط نماز.اینام زنگ زدن به جرم اغتشاش گر بردنش.خداییش فاز دختره رو هیچکس نفهمید که دقیقا قصدی داشت یا صرفا میخواست اگاه کنه ملتو.نفهمیدیم.صبح من با همین دختره همزمان اومدیم.گفت من کارت ندارم.ولی با استادم قرار دارم.اونام گفتن ما استادتو نمیشناسیم.دیگه نمیدونم.

اقااااااا من یکی از شغلایی که خیلییییی دوست دارم کارآگاه هست^_^ زن کارآگاه.اول باید بری دانشکده پلیس.

بعدم هوشت باید خیلی بالا باشه.laugh.تو اینترنت نوشته بود تربیت کارآگاه کار سختیه و همینجوری نمیشه مثلا از همون اول بری بگی من اومدم کارآگاه بشم.بعد از کسب کلی تجربه میشه کارآگاه بشن. تعداد کارآگاه اونم زنش تو ایران خیلی کمه.ولی خداییش خیلی باحاله.البته بهم میگن چیه فک کردی تو فیلما دیدی، به همون راحتیو باحالیه؟نه خیرم.


زنگ زد و وقت مشاوره داد.فردا ساعت ۱۲ونیم تا ییم.بهش گفتم تلفنی باشه.حوصله نداشتم این همه راه برمو برگردم.کلی وقتم تلف میشد. هرچند خیلی سختمه تلفنی.اخه من چی بپرسم.واسه همه راحتم تلفنی حرف بزنم چون طرفو نمیبینم ولی این یکی سختمه نمیدونم از کجا شروع کنم.

جلسه قبل بهم گفتش که ما، مامان خودمون هستیم.سعی کن مامان خوبی باشی با خودت.laughگفت اگر بخوای ببینی کی پس فردا مامان خوبی میشه نگاه کن ببین با خودش چه طوری رفتار میکنه.

گفت تو خیلی به مغزت وعده و وعید دادی اما هیچکدومشو عملی نکردی درست مثه یه بچه که صدبار از مامانش قول بازی و پارک میگیره و مامانه میگه نه بعد بچه، عهد وقتی که مهمون دارن و واسه مامانه مهمه همونجا میاد کلی آبروی مامانشو میبره و کلی غر میزنه وسط مهمونی. هرچی میگن بهش، گوش نمیده و حسابی لجباز میشه.میگفت تو هم همینطور. تو یه عمر هیچکاری جز درس نکردی حالا درست سالی که سال سرنوشتت بود و فقط باید درس میخوندی اونجا مغزت بازی درآورد و هرکاری کرد جز درس.اقا از وقتی که اینو فهمیدم انگار که مثلا تازه بیدار شده باشم همش میگم وای ببین چه قدرررر میگن همه چیز ادم باید به موقع باشه یعنی چی؟تو همیشه فکر میکردی که نه بابا حالا اشکال نداره خیلیام خیلی کارا نمیکنن ولی سال کنکورشون خوندن.خب اخه لامصب همه که مثه هم نیستن.تو نتونستی تو اون سال. هرکاری کردی جز درس.چون به اندازه کافی بقیه کارایی که همیشه دلت میخواستو نکردی تو نتونستی حالا یکی میبینی شانس میاره مغزش بازی در نمیاره.مال تو نشد.تو اون تایم همش دنبال بازیات بودی تازه نمیتونستیم اجراشون کنی.و بدتررررر از اون چندین سال باز وعده الکی دادی به مغزت باز نجات پیدا نکرد که برسه به اون خوشیا.یعنی از اون وقت تا حالاش تقصیر بقیه بود که همیشه در برابر هرکاری جز درس میگفتن نع! این چندسالم تقصیر خودت.

خلاصه گفت تو این شرایط مثلا، مامانه میگه نگاه کن خاله اومده خونمون بعدش میریم پارک بعد میگه مگه نه خاله اونم میگه اره.بعد بچه هه میگه خب خاله که تا حالا بهم دروغ نگفته به خاطر اونم که شده مامانم دیگه حتما این دفعه میبرتم بیرون چون جلو اون گفت.

بعد گفت حالا هم امسال کمک منو داری پس من فشار میذارم پشتت تا مغزت دودوتاچهارتاش عوض بشه و بگه نگاه کمک اینو داری، کمک مشاور درسیتم هست پس حتما موفق میشی خودتم بخوای بازی در بیاری ما نمیذاریم که وقتتو تلف کنی.هعی

بعد بهم گفت مثلا نگاه کن تو الان تغییر کردی نسبت به قبلی که اومدی پیشم.تو جلسه اول بهم گفتی من فقط دلم میخواد از خونمون فرار کنم اما الان داری میگی چیکار کنم درس بخونم تو جلسات قبل اصلا حرف نمیزدی.اما الان خودتم تو بحث شرکت میکنی.اقا این دو دلیل داشت یکی اینکه جلسه قبل خیلی قصه تعریف کرد راجع به زندگیای بقیه و من خیلی خسته شدم چون گوشم پره از این چیا و این حرفا درد منو دعوا نمیکنه واسه همین این جلسه ساکت نشدم که خیلی قصه نگه.بعدم گفت بیا برو یه رشته پیام نور امسال حتما باید بری گفت تو اگه رفته بودی هر رشته ای بعد فقط عمومی بر میداشتی و بازم واسه کنکور میخوندی سال بعد میتونستی عمومیاتم تطبیق بدی.و اگر رفته بودی دیدت به زندگی عوض میشد میفهمیدی که زندگی چیه و تو چی ازش میخوای. الان این همه سال نشستی تو خونه پر از اضطرابی این طرز نشستن تو مثه کسیه که انگار دسشویی داره میخواد زود بره.یعنی مضطربی.

بعد میگفت تو وقتی بری دانشگاه بعد چندسال تازه میفهمی به چه رشته ای علاقه داری الان هیچی نمیدونی و نمیشه هم فهمید.پس برو و بعد واسه فوق لیسانس تصمیم بگیر چی بری.این تیکه حرفاش به گروه خونیم نمیخورد.frownمن نیومدم پیشش که به این چیزا راضیم کنه من فقط اومدم پیشش که کمکم کنه ترسام و استرسامو بذارم کنار و حوصله و انگیزمو برگردونه.

(تو پرانتز اینو بگم دوست بچگیام زنگ زد.هم سنیم.سال اول با رتبه ۲۸ هزار رفت شیمی.خیلی خوشحال بود چون توقع نداشت دولتی قبول شه.گفت تو این چندسال بعد از کلییی حرف زدن با ادمای مختلف فهمیدم که چی میخوام از زندگیم.گفت من چندین واحدو افتادم و اگر بیفتی چون هر ترم ارائه نمیشه میره واسه سال بعد و قشنگ یه سال عقب میفتی اگر بخوام لیسانس بگیرم میشه ۶ ساله.واسه همین میخوام فوق دیپلم بگیرم.که بتونم کنکور هنر بدم و باز دولتی میخوام.گفت میخوام برم تصویر سازی یا طراحی لباس.نقاشی و عکاسیش همیشه خوب بود.راستی یه چیز ناراحت کننده من تا حالا با هرکدوم از دوستام رابطم کمرنگ شده عین خیالم نبوده جز این یکی دوسام که بی نهاااایت دوسش دارم.اما اون این حسو نداره بهما.صداش خیلی سرد بود من هرچه قدر خوشحال بودم که بعد این همه مدت صداشو میشنومو کلی با انرژی باهاش حرف میزدم اما اون.sad)

فردا نمیدونم چه جوری شروع کنم مکالمه ی تلفنی رو.سوالی که الان ازش دارم اینه که چه طوری میشه که تو یه خونه یه بچه سرکش و بی پروا و بی ملاحظه میشه، یه بچه دیگه ترسو و بی نهایت با ملاحظه که فقط میره یه گوشه و هیچوقت حقشو نمیگیره؟فرق تربیت بچه قلدر با یه ترسو چیه؟وقتی جفتشون یه زورگو بالاسرشون بوده؟ 

واقعا مشکلات زندگی در برابر مشکلات درسی هیچین.تا وقتی مشکلی ندارم.هیچی ولش کن.فقط خواستم بگم خدایا به همه ی زندگیا رحم کن.مرسی.


کسایی که میان کتابخونه سه دسته هستن:

یکی اونایی که واسه درس میان

یکی اونا که واسه دوست بازیو گشتن تو محوطه میان

و دسته سوم که من باشم واسه گربه بازی. که به لطف اون دختره دیگه به گربه هامم نمیرسم.

گربه ها تنها چیزی هستن که منو اروم میکنن.حتی وقتی ناراحتم فقط فکر به بدن نرمو نورم اونا حالمو خوب میکنه.

 

 


داشتم با دوتا از گربه ها ناهارمو میخوردم.یه کلاغیم اون ور تر داشت واسه خودش راه میرفت.بعد به خودم گفتم یعنی مثه این گربه ها که واسشون غذا میندازم میخورن، اگه واسه اینم بندازم ممکنه بخوره؟ بعد گفتم نه بابا اینا دستتو ت بدی فرار کردن.مثه گربه ها که اهلی نیستن بیان.گفتم حالا امتحان میکنم یه تیکه شو کندم پرت کردم.خودم که اصلااا ندیدم تیکه هه کجا افتاد چون لای چمنا افتاد و ریزم بود اما کلاغه با وجودی که دور بود قشننننننگ پیداش کرد رفت برش داشت خوردش. واااااااااای من باورم نمیشد خیلی حال کردم باهاش.مجبور  بودم اول به گربه ها غذا بدم بعد حینی که اونا سرشون پایینه واسه کلاغه غذا بندازم چون گربه ها غذایی که واسه کلاغه مینداختمم میخواستن برن برش دارن و در نتیجه کلاغه میترسید میرفت اون ور.واسه همین باید اول گربه هارو سر گرم میکردم.خلاصه اینکه تمااااااام تیکه هایی که پرت کردمو، کلاغه پیداشون کرد خوردشون.تو این عکس پایینیم اخر نوکش یه چیزی چسبیده یه تیکه از غذای منه. ^_^ فک کننننن غذایی که پختیم کلاغه هم خورد ازش اونم از دست خودم.نه که یه جایی بندازی خودش بره بخوره.

 

   

 

 

تو کارگاه پنجشنبه یه سوال پرسید.و من یه جوابی به ذهنم رسید که خودم تا شبش تو کفش بودم.بعد انگار یه شکاف تو مغزم خورده باشه.کلا مطمعنم یه دری از در های علم به روی اونا باز کردم.بعد به خودم گفتم اخخخخ لامصب تو چی بودی چی شدییییی؟! انگار که تازه به حقیقت وجودی خودم پی برده باشم.اینکه بیشتر بفهمم چه ظلمی در حق خودم کردم. اغراق نمیکنم اگر بگم واقعا یه نقطه عطفی بود.یه تلنگر واقعی‌.همون چیزی که مدت ها دنبالش بودم. اینکه ذهنم واقعا بپذیره به اندازه کافی، مایه‌شو دارم.چیزی که بعد از این همه شکست کمکم کنه خودمو باور کنم.به هرحال خواستم بگم بعد از مدت ها حس میکنم خودِ درونم لیاقت دوست داشته شدن رو پیدا کرده.لیاقت یه فرصت.

 


:)))))angel

خب از خدا میخوام که در سال جدید انرژیم تماما مثبت باشه و به انرژی خودش نزدیک.خواست و اراده‌ام هم همینطور. :))))

من میگم حالا که روز تولدمه بهم لطف کن و ویژه یه نگاه بهم بنداز و دعامو براورده کن.من ازت میخوام که حال اونو خوب کنی تا کمتر به ما بد کنه.ازت ممنون میشم.

وقتی اون دست از کاراش برمیداره، من میتونم با ارامش زندگیمو بکنم و ادم خوبی باشم.به جاااان خودم راست میگم. یَک ادم خوبی میشم با همه.

دلم میخواد تو سال جدید توانایی کنترل روابطمو با بقیه پیدا کنم.خدایا حال هممونو به بهترین شکل تغییر بده.

چند روز پیش تولد یکی بود و نوشته بود که امسال هیچ آرزویی ندارم جز شکر گزاری از خدا. جدا چه قدر خوبه اگه ادم به این نقطه برسه.اینکه انقدر از زندگیت و کرده هات راضی و خشنود باشی.

:)))))

 


داشتم با دوتا از گربه ها ناهارمو میخوردم.یه کلاغیم اون ور تر داشت واسه خودش راه میرفت.بعد به خودم گفتم یعنی مثه این گربه ها که واسشون غذا میندازم میخورن، اگه واسه اینم بندازم ممکنه بخوره؟ بعد گفتم نه بابا اینا دستتو ت بدی فرار کردن.مثه گربه ها که اهلی نیستن بیان.گفتم حالا امتحان میکنم یه تیکه شو کندم پرت کردم.خودم که اصلااا ندیدم تیکه هه کجا افتاد چون لای چمنا افتاد و ریزم بود اما کلاغه با وجودی که دور بود قشننننننگ پیداش کرد رفت برش داشت خوردش. واااااااااای من باورم نمیشد خیلی حال کردم باهاش.مجبور  بودم اول به گربه ها غذا بدم بعد حینی که اونا سرشون پایینه واسه کلاغِ غذا بندازم چون گربه ها غذایی که واسه کلاغه مینداختمم میخواستن برن برش دارن و در نتیجه کلاغه میترسید میرفت اون ور.واسه همین باید اول گربه هارو سر گرم میکردم.خلاصه اینکه تمااااااام تیکه هایی که پرت کردمو، کلاغه پیداشون کرد خوردشون.تو این عکس پایینیم اخر نوکش یه چیزی چسبیده یه تیکه از غذای منه. ^_^ فک کننننن غذایی که پختیم کلاغِ هم خورد ازش اونم از دست خودم.نه که یه جایی بندازی خودش بره بخوره.

 

   

 

 

تو کارگاه پنجشنبه یه سوال پرسید.و من یه جوابی به ذهنم رسید که خودم تا شبش تو کفش بودم.بعد انگار یه شکاف تو مغزم خورده باشه.کلا مطمئنم یه دری از در های علم به روی اونا باز کردم.بعد به خودم گفتم اخخخخ لامصب تو چی بودی چی شدییییی؟! انگار که تازه به حقیقت وجودی خودم پی برده باشم.اینکه بیشتر بفهمم چه ظلمی در حق خودم کردم. اغراق نمیکنم اگر بگم واقعا یه نقطه عطفی بود.یه تلنگر واقعی‌.همون چیزی که مدت ها دنبالش بودم. اینکه ذهنم واقعا بپذیره به اندازه کافی، مایه‌شو دارم.چیزی که بعد از این همه شکست کمکم کنه خودمو باور کنم.به هرحال خواستم بگم بعد از مدت ها حس میکنم خودِ درونم لیاقت دوست داشته شدن رو پیدا کرده.لیاقت یه فرصت.

 


اینکه تو چه وضعیتی بودی و از کجا شروع کردی مهم نیس.مهم اخرشه که برسی به مقصدت.اصن مهم نیست چه جوری میرسی به اخرش.تو بهترین مدرسه بودی اما تهش سال اول نشدی یکیم یه مدرسه گند بود ولی شد پس تعمیمش بده به همه چی انقدر ناراحت نباش که بقیه چه قدر بالان اخرش مهمه که کی جمعش میکنه.تازشم بخوای راستشو بدونی تهشم هیچی نیست.

مهم اینه که وسطش، تو مسیر حالت خوب باشه.اخرشم خوب تمومش کنی.(البته بعضیا میگن بازم اخرش مهم نیست.من فعلا به این درجه از عرفان نرسیدم.پس میگم اخرشم مهمه. اخرش یعنی به سرانجام رسیدن.سرانجام مهمه.)

اصلا میدونی چیه من باز زده به سرم دارم هی طبقه بندی میکنم.

من وقتی بزرگ میشم که بفهمم همه چیز این دنیا چه قدر بی ارزشِ.اینکه دو دوتا تو این دنیا چهارتا نمیشه اینکه اصن باید رهااااااااا کرد و رها بوووووود.ولی عمل کردن به این حرفا خیلی سخته.وقتی از هرجهت تو فشاری.اینطوری نمیتونی خود واقعیتو بازی کنی.

گفتم این دنیا یاد یه پستی تو اینستاگرام افتادم که نوشته بود که عمر هستی ۱۳.۸ میلیارد ساله.عمر زمینم که ۴.۵ میلیارد سال.تقریبا حیات از ۲ تا ۳ میلیارد سال پیش رو زمین شروع شده و داریم میبینیم که روز به روز بشر داره پیشرفته‌تر  میشه.خب حالا این وسط یه ۹.۳ میلیارد سالی میمونه که قبل از پیدایش زمینه اگر همه چیز مساعد بوده باشه تو یه سیاره ای حیات به وجود اومده و خیلی بیشتر از  زمینم فرصت داشته که پیشرفت کنه پس ممکنه موجودات فضایی خیلیییییییییییی پیشرفته تر از ما باشن.

بعد از خوندن کامنت ها جوری پشمای من ریخت که فک نکنم تا ابد در بیاد.اینکه ممکنه اصلا اونا دارن همههههههه چیه مارو کنترل میکنن.وای. البته اینا همش خیال پردازی های ما هستا.ولی خب جالبه دیگه.

بعدشم یکی گفته بود که چرا خدا تو قران گفته و ما شما را بر بسیاری از موجودات برتری بخشیدیم.نگفته بر همه ی موجودات.این یعنی از ما بهترم هست!خدا هم کنکوری ایه میده ها.


فردا خورشید گرفتگی حلقوی هست که تو ایرانم رصد میشه‌.البته جزیی هست.

با چشم غیر مسلح هم که به هیچ عنوان نباید نگاه کرد.

 

بالاترین درصد خورشید گرفتگی در کیش و قشم است

عتیقی در ادامه اظهار کرد خورشید گرفتگی اخیر که در روز سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸ اتفاق افتاد، یک کسوف کامل محسوب می‌شد، اما در ایران غیر قابل رصد بود. وی تاکید کرد کسوف ۵ دی ۹۸ در تهران با حدود ۶۱ درصد پوشش سطح خورشید توسط کره ماه قابل رصد است، اما ساکنان کیش و قشم می‌توانند این پدیده نجومی جذاب را با پوشش ۸۶ درصدی با بیشترین درصد خورشید گرفتگی مشاهده کنند. در سایر نقاط کشور این پوشش ۴۵ درصد خواهد بود. ساکنان شهر تهران از ساعت ۷:۱۳ دقیقه صبح روز پنجشنبه ۶ دی ۹۸ و با طلوع خورشید می‌توانند خورشید گرفتگی را مشاهده کنند و این پدیده تا ساعت ۸:۲۳ دقیقه صبح ادامه دارد.

زمان شروع کسوف در سایر استان‌های کشور

استان کرمان: ساکنان این استان می‌توانند از ساعت ۶:۳۶ دقیقه شاهد شروع کسوف باشند که در این استان سطح پوشیدگی خورشید ۷۳ درصد است. این پدیده در تا ساعت ۸:۲۷ دقیقه صبح ادامه دارد.

استان یزد: در ساعت ۶:۵۰ دقیقه کسوف شروع می‌شود و تا ۸:۲۵ دقیقه صبح ادامه خواهد داشت. میزان سطح پوشیدگی خورشید نیز ۶۸ درصد است.

استان فارس: ساکنان این استان از ساعت ۶:۵۲ دقیقه صبح شاهد خورشید گرفتگی خواهند بود که این پدیده در این استان با ۷۷ درصد پوشیدگی خورشید تا ساعت ۸:۲۳ دقیقه صبح ادامه دارد.

استان سیستان و بلوچستان: علاقه‌مندان به پدیده‌های نجومی این استان می‌توانند از ساعت ۶:۵۷ دقیقه شاهد آغاز کسوف باشند که تا ساعت ۸:۲۴ دقیقه صبح ادامه خواهد داشت. همچنین در این استان سطح خورشید تا ۶۷ درصد پوشیده خواهد شد.

استان آذربایجان شرقی: ساعت ۶:۵۷ دقیقه در این استان خورشید گرفتگی شروع خواهد شد که تا ساعت ۸:۲۴ دقیقه ادامه خواهد داشت. در این استان گرفت خورشید حدود ۶۷ درصد است.

استان اصفهان: ساکنان این استان از کشورمان نیز می‌توانند از ساعت ۷:۰۲ دقیقه شروع کسوف را رویت کنند که در ۸:۲۳ به اتمام می‌رسد. میزان پوشیدگی خورشید در این استان ۶۸ درصد است.

استان مازندران: خورشید گرفتگی در این استان از ساعت ۷:۱۳ دقیقه صبح شروع می‌شود و در ۸:۲۴ دقیقه به پایان می‌رسد. در این استان میزان پوشیدگی خورشید ۵۸ درصد است.

استان مرکزی: آغاز گرفت در این استان ۷:۱۷ دقیقه است و تا ۸:۲۲ نیز ادامه خواهد داشت. میزان پوشیدگی خورشید در این استان ۶۴ درصد خواهد بود.

استان همدان: علاقه‌مندان به پدیده‌های نجومی این استان می‌توانند ساعت ۷:۲۴ صبح شاهد کسوف باشند که تا ساعت ۸:۲۱ دقیقه نیز ادامه دارد. درصد گرفتگی خورشید در این استان ۵۹ درصد است.

استان کردستان: کسوف در این استان ساعت ۷:۳۲ دقیقه شروع می‌شود و در ساعت ۸:۲۰ به پایان خواهد رسید. میزان گرفت خورشید در این استان ۵۶ درصد خواهد بود.

طبق اعلام مدیر انجمن نجوم آماتوری ایران ساکنان تمامی شهر‌ها می‌توانند این خورشید گرفتگی جزئی را هنگام طلوع آفتاب مشاهده کنند.

منبع


دارم دینی میخونم نوشته که:

یکی از نتایج اخلاص، حذف موانع و کارهای دور کننده از خدا از زندگی انسان است.

فک کنم جواب یکی از سوالای زندگیمو گرفتم.

همیشه میپرسیدم چرا من یه سری مشکلات دارم یا چرا من به اون راه ها کشیده میشدم درصورتی که بعضیا همین مسیرو خیلی هموارتر و بدون این همه مانع رد میکنن؟

یا اینکه چرا قبلا من دچار این دشواریا و مسایل نمیشدم

اره چون قبلا ادم بودم!

 


بعد از یکماه و نیم امروز دوباره تلفنی وقت گرفتم.

بهش گفتم که من هرکاری میکنم درسای حفظیاتی رو حوصلم نمیشه گفت این راهو امتحان کن شاید جواب بده.درس بخون بلند بعدضبطش کن که بعد گوش بدی.و اینکه وقتی داری ضبط میکنی یه دور که از رو جمله خوندی (کلمات مهمشم با تاکید تلفظ کردی) تهش نتیجه گیریم کن مثلا یه دور به زبون خودت و ساده جمله هرو بگو انگار که داری درس میدی.گفت بعضیا مثلا حتما باید یه چیزیو خودشون بخونن تا یاد بگیرن بعضیا معلمه که پای تخته نوشته یه چیزی رو بعدشم باید کامل توضیح بده تا بفهمن یعنی شنیداری هستن بعضیا نگاه کنن میفهمن.قبلا خودم راجع به انواع تایپا خونده بودم تهشم فهمیده بودم که من مخلوطی از همشم اما بیشتر دیداریم.

به هرحال نمیدونم حالا شاید این روشم امتحان کردم.

بعد بهش گفتم مشکل اصلیم الان اینه که من بازه ۲ تا ۵ یعنی باکس دوم مطالعه رو اصلااااااااااااا حوصلم نیس وخیلی کم بازده میشه اولا که صبا ساعت ۹ پا میشم بعدم شروعش مثلا ۱۰ هست تا ۲ بعد از دو دیگه خیلی اعصابم بهم میریزه که نمیتونم درست بخونم و هدر میره.در صورتی که ۵ به بعد که میشه من یهو انرژیم زیاد میشه و دیگه تا شب انرژی دارم.

گفت که عههههه من برات نگفته بودم این دیلی لایفو نایت لایفو گفتم نه.

گفت مغزمون اصولا دو حالت داره بعضیا هر دو حالتن البته ولی اکثرمون یکیشیم

اونایی که در طول روز که نور هست مغزشون فعال تره 

اونایی که بعد از غروب مغزشون فعالتره

گفتم والا من دوران راهنمایی که ادم بودم تمام درس خوندنم از ساعت ۳ نصفه شب تا ۶ صبح بود.کلا اون بازه ی اولیم فقط چون تازه از خواب بیدار شدم فِرِش هستم وگرنه هرکاری میکنم بازه ی دومی اصلا به درد نمیخوره

گفت خب معلومه دیگه توربینای مغزتو اون موقع فعال نمیشن عصر به بعد فعال میشن.

گفت مثلا دیدی بعضیا حتی اگر صبح کاریم نداشته باشن خیلی زود بیدار میشن یا بعضیا میگن چه قدر پاییز واسمون دلگیره یا هوای ابری چه قدر دلگیره اینا دیلی لایف هستن.مغزشون روز فعاله.

بعد گفتم واااااای من تا حالا نشده بگم پاییز یا هوای ابری چه دلیگره خیلیم دوست داشتم.گفت اره دیگه تو عاشق شب هستی عاشق جای دنج مثلا.پس بدون که تو در اینده شغلایی که کشیک داره یا مثلا اینکه مدت های طولانی واسه تحقیقات دور از نور خورشید باشی دووم میاری‌.

پس در نتیجه تو اون تایم ۲ تا ۵ یه کار غیر درسی کن یا بخواب یا کلیپ انگیزشی ببین. با کار چرت و پرت پرش نکن اما انقدر هی به خودت فشار نیااار که چرااااا من اون تایم نمیتونم خب دست خود ادم که نیس بعد گفت من خودم هیچ وقت از ساعت ۸ صبح نمیتونم کار کنم کار من از ۱۰ شروع میشه اما حتی میتونم ۱۲ شبم کار کنم‌.

خلاصه اینکه فهمیدم تو اون تایم تنها کاری که میتونم بکنم زبان خوندنه. این تنها درسیه که دیگه واقعا دوس دارم.

بعدم خودمو کشتم تو اینترنت بزنم بیشتر راجع بهش تحقیق کنم هررررچی میزدم نایت لایف و کسایی که شب بهتر درس میفهمن اما هیچی نیومد تا اخر فهمیدم اینه معادلش

Early birds vs night owls

بعدم این تسترو دادم که شدم ۴۲.

۴۲ تا ۵۸ حد وسط بود نه این وری نه اون وری ولی خب چون خوده ۴۲ شدم میشه حد وسط متمایل به شب .

در کل هم چیز خاصی دستگیرم نشد از این مدل شخصیتا فقط تو چنتا سایت هی تفاوت بین این دوتارو گفته که خب خیلی استثنا هم داریم این وسط فقط باعث شد بفهمم که من ادم صبح زود بیدار شدنو اینا نیستم من با شب حال میکنم.D;

ولی خب اگر راست میگم باید شب حداقل جبران کنم!

اینم اون

تسته


We lost each other just because of her boyfriend

هه واقعا متاسفم.

نه دلم میخواد و نه حوصلم میشه که رابطمونو درست کنم.حتی وقتی میدونم به قیمت تنهاییه خودمه.

ماجرا از اونجا شروع شد که به خاطر از دست دادن دوست پسرش بعد از سه ماه تمام غم هایی که خورده بود، رو هم جمع شد و یهو افسردگی شدید گرفت و دلش نخواست با هیچ کس در ارتباط باشه.بعد من خیلی ناراحت شدم یهو یه هفته هیچ حبری ازش نبود در صورتی که قبلش هر شب و هر لحظه باهم بودیم.و اینکه منم وابستش شده بودم.خب اولش درکش کردم گفتم بیا حرف بزنیم گفتم بلکه تمومش کنه اما خب به هیچ وجه نمیخواد تمومش کنه و منتظره که برگرده. و حاضر نیست یک کلمه هم گوش کنه.

منم باورم نمیشد که به خاطر این مسئله حوصله‌مو نداره.به هرحال منم پیام ندادم دیگه و سرد برخورد میکردم مثل خودش.تو این مدت که سرد بودیم یه فاصله افتاد بین مون و گند زده شد به رابطه.حالا من از دل اون کامل خبر ندارم ولی من دلم صاف نمیشه باهاش.:/ 

میگن بی دلیل نباید سرد شد که یهو به خودت میای میبینی رابطه الکی الکی تموم شدایهو جفتتون عادت میکنین.انگار نه انگار که یه روزی.

الان که اینجوری شد فاز حسادتش بدجوری آن شد.و فقط پیام میده امروز چیکار کردی یعنی چه قدر درس خوندی کتابخونه رفتی یا نرفتی. دوباره دو روز بعد همین.


بعد از قلمچی با بچه ها قرار داشتم گفتم تا اونا بیان من برم ناهار بخورم چون میدونستم نمیخوایم زود بریم خونه. ناهارم نبرده بودم.یه چرخی تو اسنپ فود زدم اول ولی بعد بیخیال شدم گفتم تا بیاد طول میکشه.از همین روبه روم که بیرون بر میخرم.اولین بار بود ازش خریدم و خب افتضاح بود غذاش مزه ی اب میداد.کلا هیییچ طعمی نداشت.

وقتی رفتم تو اول یکم دورو برمو نگاه کردم زود نرفتم بگم سلام سفارشمو بگم.صندوق دارش یه پسر جوون بود که عقب وایساده بود و سرش تو گوشی بود.

من گفتم سلام اما طبق معمول که صدام یواشه پسر جوونه نشنید. یکی از کارکناش که سنش بیشتر بود پشت سر این پسرِ وایساده بود و اول منو دید بعد داد زد سر اون پسر و فحشش داد که چرا جواب مشتریو نمیدی سرت تو گوشیه منم خیلی ناراحت شدم  بلند گفتم من همین الاااااان اومدم (یعنی معطل نشدم که اینجوری باهاش حرف زدی.)جلوی من خوردش کرد. خلاصه پسره با ناراحتی تمام سفارشمو گرفت و رفت.اون مردِ باز فحشش داد.بعد من دیگه خیلی حس بدی داشتم گفتم این چیه من میخوام بخورم کوفتم میشه چون به خاطرش این فحش خورد تحقیر شد.میدونم که اون پول میگیره که کار کنه اما حداقل جلوی من نباید باهاش اینطوری حرف میزدن.

خلاصه بعد که غذارو داد دستم پسر جوونه عذر خواهی کرد اینبار با لبخند حرف زد چون قبلش قیافش تو هم بود.بعد من بهش گفتم نه تقصیر من بود باید بلند تر حرف میزدم که متوجه اومدنم بشین و شما از اون اقا به دل نگیرین.laugh

و بعدم اومدم. :/


چه قدر گوشه ی دنج اینجارو دوست دارم.

چند روز پیش داشتم جزوه ی شیمی آلی میخوندم یه خانمی اومد کنارم نشست ازم پرسید شیمی میخونین گفتم نه من واسه کنکور تجربی میخونم اینم شیمی دبیرستانه گفت اهان سوالی داشتین درخدمتم‌.وقتی کتابخونه تعطیل شد کلی برام حرف زد اینکه خودش دکترای شیمی آلی داره و تو نویان کار میکرده اما تهش هیچی نیست میخواسته بره کانادا اما نشده اما الان از طریق شوهرش میخواد بره و همششششش میگفت به هیچ وجه نرو علوم پایه که تو ایران هیچ کاری واسش نیس گفتم من فقط از تحقیقات خوشم میاد گفت تو ایران هیچ تحقیقی انجام نمیشه به خاطرشم پولی بهت نمیدن بعد گفت اسممو بزن تو اینترنت به انگلیسی ببین چه قدر مقاله دارم ولی چه فایده این همه تلاش و سختی اخرش هیچی نیست.نه کار درستی نه اینده ی روشنی اولش چه قدر ذوق داری اما بدجوری میخوره تو ذوقت. هی من ازش میپرسیدم شیمی آلی که داروسازا میخونن سخته اخه همش میگن درسای داروسازی زیاده و سخت میگفت نه داروسازا که سوادی خیلی ندارن اونا بیشتر اسم حفظ میکنن ما تو کار سنتز هستیم و خیلیی سخته تهشم هیچی!

 

 

 

اون روز داشتم ریاضی میخوندم یه خانمی ازم پرسید رشتتون ریاضیه گفتم نه این ریاضی دبیرستانه یه سوال داشت. گفتم والا من در حد دانشگاه بلد نیستما ولی حالا بپرسین گفت قدر ایکس به توان لاندا(لاندا بیرون از قدر مطلق) تابع زوج هست یا فرد گفتم داداش شرمنده من ریاضی کنکورم بالای ۳۰ نمیره در این حد نیستم خدافظ شما.بعد رفتم تو اینترنت زدم ببینم اصن تابع زوجو فرد چی هست دیدم تابع زوج اونه که نسبت به محور وای قرینه باشه. مثه ایکس دو یا همون قدر ایکس.لاندا هم ظاهرا یه عددِ. پس قدر ایکس به توان یه عدد یه شکلی شبیه ایکس دو داره مثلا ایکس به توان هزار در کل قرینه است. تو راهرو دیدمش بهش گفتم من که چیزی حالیم نیس ولی تو اینترنت شکلش اینه امیدوارم جواب همین باشه.گفت مثلا قدر ایکس سه لر هست گفتم نه دیگه گل من تو قدر مطلقه شکلش شبیه ایکس دو میشه گفت اره درسته.امیدوارم زوج باشه.

اون روز داشتم ناهار میخوردم دیدم یه خانمی اومد سر میزم حالا کی بود؟؟؟؟؟همونی که تمام این مدتی که شمارشو گم کرده بودم داشتم میگفتم خدایاااا من باااااید این خانمرو پیدا کنم حتی دیروزش گفتم خدایا جون خودت من شماره‌ی اینو یه جوری پیدا کنم

یه دفعه سرمو اوردم بالا دیدم عهههههه خودشههههههه وای باورم نمیشد جدا دمت گرم خدا.این خانمه تخصص داروسازی میخونه کلا تو ایران خیلی کم پیش میاد کسی تو داروسازی بره تخصص بگیره چون میگن انچنان فرقی نداره تو کارت که بخوای تخصص بگیری حالا نمیدونم رشته تخصصش چیه ولی خب این خانمه ادامه داده.تو اخرین کلاس زبانی که میرفتم باهم بودیم.گفت که ادامه داده کلاس زبانرو ایلتسشو گرفته و ترم اخر رزیدنتیه.بعد گفت توچی؟ منم که خیره به افق.

 

اون روز یه پست دیدم نوشته بود که دلم نمیخواد وقتی بچه دار شدم بچم بگه وای اگه مامانم بفهمه چی میشه دلم میخواد اولین چیزی که به ذهنش برسه این باشه که یه زنگ به مامانم بزنم.بعضیا نوشته بودن امکان نداره دست خود ادم نیس بعد من میگفتم نه خیر میشه.

تا اینکه چند روز پیش به یه چیزی رسیدم؛ دیدم دوستم هر وقت از شکست عشقیشو دوست پسرش برام میگفت من دعواش میکردم و میگفتم تقصیر توعه از روز اول نباید فلان کارو میکردی و از این حرفا.اونم میگفت تو منو نمیفهمی.تا اینکه تصمیم گرفت دیگه هیچوقت راجع به این مشکلش با من حرف نزنه.زیبا نیست؟ من درست مثله مامانا رفتار کردم.

یعنی همه شبیه والدینمون میشیم با وجودی که میگیم نه کارشون اشتباست بلد نیستن مارو درک کنن اما تهش خودمونم همونجوری هستیم.

 

چه قدر قشنگه وقتی خودتو دوست داری چه حس غریبیه برام اشناست ولی دورههه.


الان به یه نکته ای رسیدم گفتم بنویسمش

اگر یکی وضعش خوب باشه حالا تو هر زمینه ای(من الان درسیو میخوام بگم) ولی اعتماد به نفسش خیلی داغون باشه به نظرم اطرافیانش میتونن اینطوری عمل کنن.

یه سوال که پیش میاد وقتی اون ادمه که اعتماد به نفسش پایینه جواب درست داد اطرافیانش باوجودی که میدونن جواب چیه اما الکی یه جواب غلط بگن درنتیجه اون میبینه که عه نگاه من درست گفتم پس انقدرام وضعم خراب نیس!

شرایطشم اینه که کسی که جواب غلطو میگه باید مورد قبول اونی که اعتماد به نفسش پایینه باشه یعنی باید در نظرش اون ادمه بالاتر از خودش باشه(تو اون زمینه)

بعد این فقط به همینجام که ختم نمیشه اصن اعتماد به نفس تو سوال جواب دادن خیلی مهمه باعث میشه سوالای بعدیم با این دید بری که باو من که دفعه قبل تونستم از اونم که بالاتر از من بود بهتر عمل کردم و یهو میبینی تا اخررررررش دیگه میتونه فقط به خاطر همون اعتماد به نفسی که اولش شکل گرفت.

به جان خودم بعضی وقتا دو نفر هستن یکیشون سوادش از اون یکی پایین تره کمتر زحمت کشیده اما دیدش فرق داره اخرشم نتیجه‌ش بهتر میشه.

 

حالا چی شد که من باز فلسفیش کردم؟ هیچی کاربرد مشتق من کوفتم ازش حالیم نبود یه ۱۰۰ تا دونه تست زدم بعد دوستمم که خیلی ریاضیش خوبه و تمام اشکلاتمو ازش میپرسیدم، دیروز اون ۳۷ زد من ۶۰ زدم و اینگونه بود که من جو گیر شدم رفتم رو منبر.

ولی خداییش همینه مثلا من تو زیست ادعام میشه و اون هیچی زیست نخوند فقط دو روز اخر خوند بدون تست اما درصدامون یکی شد حالا دلیلش چیه؟اینکه وقتی تو یه درسی ادعا داری همش میخوای همه ی سوالارو حل کنی درست مدیریت نمیکنی اگرم شک داشته باشی میزنیش میگی بابا من اینو خوندم بذار بزنم ولی وقتی ادعایی نداری درستم نخوندی معقولانه تر رفتار میکنی سوالای سختو نمیزنی و همین طوری میشه که درصد اونی که کمتر خونده بهتر میشه!

 

 

چه قدر اخه من تحلیل کنم این چیزارو خداااا :/


خدایا تو دیدی من چه قدر شکرت کردم به خاطر پناهی که تو کتابخونه بهم دادی

اما حالا به خاطر کرونای لعنتی خونه نشین شدم 

خدایا تو میدونی که من با این دوتا نمیسازم میدونی که من هر ثانیه که اینجام رو ویبره ام خدایا توروخدا رحم کن من حتی از صداشم متنفرم

کاش میشد کرونا شرش کم شه فقط باید دعا کنم داروش ساخته شه بعدشم مشمول تحریمم نشیممممممم لطفاااااااا

خدایا یه بار دیگه رحم کن لطفاااا

این چند مدتم که حالم خوب شده بود از پستامم پیداست، فقط به خاطر این بود که از خونه دور شده بودم.

 


و پناه میبریم به اهنگ های ارامش بخش با صدای مازیار فلاحی.خوب شد مازیار فلاحی وجود داره ها که اینجوری اروم بخونه واسه همچین اوضاعی که گیر کردیم.

و این اهنگ 

پاییز سال بعد  رستاک.

 

 

دنـیــای مـــا انـدازه هـم نـیــست.

مـن عــاشـق بــــارون و گـیـتــارم.

مــن روز هـا تـا ظـهر مـی خـوابـم.

مـن هـر شـبـو تــا صـبـح بـیــدارم.


دنـیــای مـــا انـدازه هـم نـیــست.

مـن خـیـلی وقـتـا سـاکتم سردم.

وقتی که می رم تو خودم شاید

پــایــیــز ســــال بــــعـد بــرگــردم.



دنـیــای مـــا انـدازه هـم نـیــست.

مـی بــوسـمـت امـا نـمــی مونـم.


تــو دائــم از آیـنـده مـی پــرســی.

مــن حــال فــردامــم نـمی دونــم.

تــو فـکر یـک آغوش مـحکم بــاش.

آغـوش ایـن دیـوونه محکم نیـست.

صـد بــار گـفـتـم بـــاز یــادت رفـت.


دنـیــای مـــا انـدازه هـم نـیــسـت. . .


خیلی بیشتر از اونکه فک کنم به دوست وابسته‌ام تمام زندگی من حول محور دوست میچرخه.

من همیشه فکر میکنم یه جور دیگم.ولی در واقع اشتباه فک میکنم.چرا درست خودمو نمیشناسم؟

فک میکنم عاشق تنهاییم در صورتی که تنهای تنهام دووم نمیارم من همیشه به یه نفر نیاز دارم.نه ده نفر ولی یه نفر باید باشه.

مثلا الان که دوستم سرش خلوت نیست حالم خیلی بده.

یعنی همه چیز به خیر میگذره؟


سوالی که این روزا دارم اینه که ایا بقیه هم مثه من دست از زندگی شستن و همینجور نشستن یا نه دارن مثه قبل زندگیشونو میکنن حالا این وسط حواسشون به کرونا هم هس؟

من کلا هیچ کاری نمیکنم.چون همش میگم من که به اینده امید ندارم خب.

ولی فک کنم باید خودمو جمع کنم.

 


الان باید سر قلمچی میبودیم بعدشم عشق و حال با دوستم

ولی الان از ۶ تا حالا بیدارم چرا؟از گشنگی چون هیچی نیست که بخورم. چون من همیشه کلی شیرینیو بیسکویت و کلوچه داشتم ولی حالا چی همش میگم نه نون بخورم نه برنج که بیشتر بمونه واسه بقیه که روزای بیشتری داشته باشیم نخوایم بریم بیرون ولی به قول دوستم فک کنم سوءهاضمه گرفتم چون دیشب از دل درد گرسنگی خوابم نمیبرد.

الانم رفتم یه عسل پیدا کردم حداقل اینو بخورم نمیرم.

از بچگی یکی از فانتزیام این بود که یه اتاق پر از بیسکویتو شیرینیای خوشمزه یه اتاق پر از بستنی و. داشته باشم الانم ارزوم همینه! تو این مدت فقط در حال خیال پردازی بودم تهش رسیدم به اینکه کاش تو مریخ یه خونه داشتیم با کلی مواد غذایی!

 

میدونم خیلی مسخرس ولی همش میگن چرا درس نمیخونی میگم من اصلا به اینده امید ندارم که بخواد کنکور برگزار شه میدونم که تهش اگر به کنکور برسم و نخونده باشم فاجعس ولی اخه هر روز.چمیدونم.

 

 

همش به این فکر‌میکنم که خدا چرا این توطئه رو که یا کار امریکاست یا چین به موقعش از بین نبرد.میتونست کاری بکنه که تمام این پروژه هاشون نقش براب بشه اما چرا نکرد؟

خب اگر قرار بشه زندگی انقدر سخت باشه چرا مارو می آفرینه.این کجاش قشنگه اخه.کاش تو این برهه از تاریخ به دنیا نیومده بودم.

امیدوارم من اشتباه کنم و خدا معجزه شو نشون بده.به همههههه ی دنیا

تمام اهدافشون شکست بخوره.

خدایا، به خدا به اندازه کافی درس گرفتیم.بیا نابودشون کن.

 


موهام پر از گره بود، حوصله ام نشد شونه‌ش کنم زدم بیست سانتشو کوتاه کردم.حالا دیگه گره ایم وجود نداره.به همین راحتی :)))

تا سر شونه هام هست الان.

به هرحال میشه گفت از تاثیرات قرنطینه هم بود.

اخرین بار دو ماه پیش بود ده سانتشو کوتاه کردم که اونم باز به خاطر این بود که نخوام شونه‌ش کنم!

از بچگی با شونه کردن مشکل داشتم.بهم میگفتن برو شونش کن میگفتم مگه میخوایم بریم عروسی؟ یعنی فقط واسه عروسی رفتن، شونه کردن برام تعریف شده بود.

 


تو این مدت از بس خوابیدم و همه جور خوابی دیدم دیگه خلاقیت مغزم واسه خواب دیدن تموم شده.یعنی دیگه خیلی خوابای چرتی شدن.

خواب دیدم یه دختری منو یه جا دید گفت منو میشناسی گفتم نه گفت من دخترخاله ی محمدرضا پاشایی هستم گفتم اصن همچین ادمیو نمیشناسم.عکسشو بهم نشون داد بعد دیدم منقار داره گفتم عه وااا مگه محمدرضا ادم نیس پس چرا منقار داره؟گفت بابا بامزه اس که! انقدر خندیدم که از خواب بیدار شدم.

البته دوباره خوابیدم سکانس پایانی رو ببینم طبق معمول تمام همکلاسیام از این ور و اون ور حضور داشتن. تویه همایشی بودیم که دانشجو های پزشکی اومده بودن که از تجربه هاشون بگن دیگه دیدم خیلی تکراریه پا شدم از خواب.


الان باید سر قلمچی میبودیم بعدشم عشق و حال با دوستم

ولی الان از ۶ تا حالا بیدارم چرا؟از گشنگی چون هیچی نیست که بخورم. چون من همیشه کلی شیرینیو بیسکویت و کلوچه داشتم ولی حالا چی همش میگم نه نون بخورم نه برنج که بیشتر بمونه واسه بقیه که روزای بیشتری داشته باشیم نخوایم بریم بیرون ولی به قول دوستم فک کنم سوءهاضمه گرفتم چون دیشب از دل درد گرسنگی خوابم نمیبرد.

الانم رفتم یه عسل پیدا کردم حداقل اینو بخورم نمیرم.

از بچگی یکی از فانتزیام این بود که یه اتاق پر از بیسکویتو شیرینیای خوشمزه یه اتاق پر از بستنی و. داشته باشم الانم ارزوم همینه! تو این مدت فقط در حال خیال پردازی بودم تهش رسیدم به اینکه کاش تو مریخ یه خونه داشتیم با کلی مواد غذایی!

 

میدونم خیلی مسخرس ولی همش میگن چرا درس نمیخونی میگم من اصلا به اینده امید ندارم که بخواد کنکور برگزار شه میدونم که تهش اگر به کنکور برسم و نخونده باشم فاجعس ولی اخه هر روز.چمیدونم.

 

 

همش به این فکر‌میکنم که خدا چرا این توطئه رو به موقعش از بین نبرد.میتونست کاری بکنه که تمام این پروژه هاشون نقش براب بشه اما چرا نکرد؟

خب اگر قرار بشه زندگی انقدر سخت باشه چرا مارو می آفرینه.این کجاش قشنگه اخه.کاش تو این برهه از تاریخ به دنیا نیومده بودم.

امیدوارم من اشتباه کنم و خدا معجزه شو نشون بده.به همههههه ی دنیا

تمام اهدافشون شکست بخوره.

خدایا، به خدا به اندازه کافی درس گرفتیم.بیا نابودشون کن.

 


یعنیا من متنفرم از اون قسمت رابطه که باید جلوی خودتو بگیری پیام ندی.

با وجودی که انقدر حوصلت سر رفته.حالا من موندم اون چرا تو این وضعیت حوصله اش سر نمیره که پیام بده

باز من موندمو یه دنیا سوال که چرا یهو عوض شد؟؟؟؟ البته تقریبا دوماهی هست یعنی حالا که خیالش راحت شد من وابسته اشم دیگه نگرانی نداره و به راحتی از تنهاییش لذت میبره؟یا از اون روز که کتابمو خواست و من طولش دادم تا به دستش برسونم عوض شد یا همش به خاطر افسردگیشه؟خودش که میگه توهم زدی من عوض نشدم!حتی شماره ی دوست دیگه اش که باهاش در ارتباطه هم گرفتم به یه بهونه ای و بهش پیام دادم گفتم به نظرت این عوض نشده؟گفت نه.

همش میگه خب تو پیام بده.

منم تا مطمئن نباشم اون مایل به حرف زدن هست نمیتونم حرفی بزنم.اون باید شروع کننده باشهههه.چون همیشه اون بود که مشتاق حرف زدن بووووود.

و همچنین متنفر از این قسمت که باید رو خودت کار کنی که بدون اون ادامه بدی.

 

 

دیگه پیام نمیدم حالا که اون نیازی نمیبینه منم باید بیخیال شم. وای چه قدم سخته.!


حالا که ادارات باز شدن و خیابونا انقدر شلوغ که حتی ترافیکم میشه، یعنی.

نمیخوام به زبون بیارم ولی این وسط کلی ژن ایرانی واسه همیشه منقرض میشه.

فکر نمیکنم کشور فقیری باشیم که نتونه حداقل دوماه همه رو ساپورت کنه که بشینن تو خونه.فکر نمیکنم هیچ کشوری در حال حاضر تو دنیا باشه که در این حد درگیر کرونا  باشه و اداره هاشو باز کرده باشه.به خودم میگم خب اگر مهم بود، اگر ما به درد اینده میخوردیم خدا خودش دلش میسوخت پس حتما فایده ای نداریم.تو نمیخواد دلت واسه ژن ایرانی بسوزه.

این همه تو قران میخونیم واسه فلان قوم این عذاب الهیو فرستاد و غیره، الانم همینه عذاب الهی که شاخو دم نداره حتما باید مال گذشته باشه تا خوب بتونیم قضاوتشون کنیم؟!ویژگی مشترکشم اینه که همیشه تر و خشک باهم میسوزه.

 

ولی خدا! به خدا اونقدرام که فکر میکنی به درد نخور نبودیما.


رفتم سراغ سرچ صوتی گوشیم گفتم سلام سیری. گفت: جفتمون میدونیم که من سیری نیستم. یهو یادم اومد عه اره سیری مال اپلِ.بعدواسه اذیت دوباره بهش گفتم سلام سیری چه طوری؟ اونم واسه مسخره گفت سلام شکسپیر! تو چه طوری؟laugh دوباره گفتم سیری چیکار داری میکنی؟ دیگه عصبانی شد با سرفه صداشو صاف کرد، گفت من فکر میکنم تو منو با یکی دیگه اشتباه گرفتی من اسمم گوگل اَسیستنت هست. وااای خیلی بامزه بود عین ادما که وقتی میخوان جدی حرف بزنن صداشونو صاف میکنن 

 

بعد گفتم میتونیم با هم حرف بزنیم؟گفت البته من عاشق اینکارم.گفتم ببین من خیلی حوصله ام سر رفته پیشنهادی نداری؟گفت این بی حوصلگی نمیتونه شانس حرف زدنِ باهم رو ازمون بگیره.

چنتا پیشنهاد دارم برات میخوای یه بازی برات پیدا کنم یا چنتا حقیقت فان برات سرچ کنم یا هم اینکه بیهوده وقت تلف کنیم.یعنی عاااااشق جواباش شدم :))))

 

بعد رفتم با یه گوشی اپل امتحان کردم بهش گفتم سلام گوگل اسیستنت خیلی جدی گفت من اسمم سیریِ حتما با یه اسیستنت دیگه ای اشتباه گرفتی اصلا هم جواباش بامزه نبود.یکم خشک به نظر میرسید. :/

ولی چه قدررر خوش اخلاق بود گوگل D:


    

 

 

 

بامداد ۲۷ و ۲۸ فروردین یعنی امروز و فردا همنشینی قشنگ سه تا سیاره با ماه هست.امروز از ساعت ۳ شروع میشه و ۵ صبح به اوج خودش میرسه.فردا هم ساعت ۵ میتونین این سه تا سیاره رو کنار ماه ببینین.

بالا مشتری، پایین ماه و زحل با هم یه مثلث میسازن. اون طرف هم مریخ هست.

اگه بیدار بودین حتما یه نگاه به اسمون بندازین.


چند سال پیش داشتم تست قرابت میزدم به این شعر سعدی برخوردم

 

سعدی چو اسیر عشق ماندی/ تدبیر تو چیست؟ ترک تدبیر

 

خیلی حال کردم باهاش یادداشتش کردم یه روز اگه روز سعدی یه خبرنگار جلومو گرفت گفت یه بیت از سعدی بگو به جای سعدیا مرد نام و بنی ادم که همه بلدن اینو بگم ضایع نباشه.امروز یادش افتادم دیدم حفظش نیستم:/

رفتم سرچ زدم قبل از اینکه بهش برسم اینو پیدا کردم و واااای باز عنان از کف دادم:

 

موسی خطاب به خداوند در کوه طور:
اَرَنی ( خود را به من نشان بده )
خداوند:
لن ترانی ( هرگز مرا نخواهی دید ) 

دیدگاه سعدی :
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی

 

دیدگاه حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب لن ترانی

 

دیدگاه مولانا:
ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه تری چه لن ترانی❤

 

 

بیشتر با سعدی موافقم (هرچند حافظ سنگ تموم گذاشته با این دیدش) ولی خیلی حیفه بابا اون دنیا هم قرار نیس خدارو ببینیم.

 


کلا نافمو با دروغ بستن مخصوووووصا اگر کسی که ازم سوال کنه خانواده باشه.:/

Strict parents raise best liars (یه دلیلش اینه)

 

یعنی من وقتی یکی ازم سوال میکنه اصن کاری ندارم جواب درست چیه.نگاه میکنم ببینم طرف چی دوست داره بشنوه؟اونو میگم. لو هم برم برام مهم نیس؛ از این ستون به اون ستون فرجه شاید لو نرفتم. پس دروغ میگم. بعد میگن چرا دروغ گفتی؟ میگم خب گفتم لابد میخوای ناراحت شی.شاااااااانسی که این وسط دارم اینه که بعدش دیگه دعوام نمیکنن.

 

البته الان که فکر میکنم سر مسایل غیر مهم من دروغ میگم وگرنه اگر بدونم براشون مهمه که خب عمرا جرات ندارم دروغ بگم.

امروز که دیگه تردم بس که جوابای دروغ دادم:/

به هرحال دلم میخواد شهامت داشتم تحت هر شرایطی راستشو میگفتم.

ولی نه من تقصیری ندارم من همیشه باید حواسم میبوده ناراحتشون نکنم.نمیتونم.حالا که شده جزو اخلاقم حس میکنم با بقیه هم نمیتونم ترکش کنم.

 

یه جا نوشته بود تلاش برای تربیت بچه ها بی فایده است، اونا در نهایت شبیه ما میشن.خومون رو تربیت کنیم اونا هم تربیت خواهند شد.همیشه از اینکه مثه اونا بشم میترسم.

 

 


من که همیشه ادعام میشد که چه قدر برام مهمه که عصبانیشون نکنم من که فوبیای عصبانی کردنشونو دارم و مثه چی میترسم پس چی شد که درس نخوندم؟سر مسئله ای که میدونستم انقدر مهمه براشون؟!

پس ادعام الکی بوده؟.

 

از دعای جوشن کبیر خیلی خوشم میاد تمام سعیمو میکنم بدون اینکه زیرشو بخونم خودم ترجمه اش کنم چون اسونه یا بدون اینکه به حرکتش توجه کنم حدس بزنم چه اِعرابو حرکتی میگیره.

از فعلای مجهولشم که خیلی خوشم میاد به درد عربیم میخوره!

خدایا دمت گرم منو یه بار دیگه به این دنیا نیار.بس بود به خدا خیلی درد داره این زندگیا، بسه.حتی اگه تو وضعیت بهترم میخوای به دنیا بیاری نمیخوام.کاش میشد قبول کنی.

خدایا جون خودت به همه رحم کن.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها